آقای مهندسِ کفش‌دارِ حرم

آقای مهندسِ کفش‌دارِ حرم

در پایین‌ترین و دور از چشم‌ترین رواق حرم، یک مرد، یک عاقله‌مردِ مو سپید با عینک گرد، کفش‌های زوار را می‌گرفت. اما چه کسی می‌دانست پشت این چهره‌ی صبور و نگاه متین و لبخند موقر، یک آقای مهندس پرمشغله است که حتی وقت سر خاراندن هم ندارد؟

آقای مهندسِ کفش‌دارِ حرم

خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: در پایین‌ترین و دور از چشم‌ترین رواق حرم، یک مرد، یک عاقله‌مردِ مو سپید با عینک گرد، کفش‌های زوار را می‌گرفت. اما چه کسی می‌دانست پشت این چهره‌ی صبور و نگاه متین و لبخند موقر، یک آقای مهندس پرمشغله است که حتی وقت سر خاراندن هم ندارد؟

چه کسی می‌دانست او کفش‌های از هزار رنگ و رو و قبیله را با عشق به سینه می‌چَسبانَد و بی‌سروصدا، خاک پای زائران حریم عشق را سورمه‌ی چشم‌هایش می‌کند؟ راستش حتی خودم هم نمی‌دانستم اما یک سوال، آن هم از سر کنجکاوی، سر صحبت را با آقای مهندسِ کفش‌دارِ حرم باز کرد: «چرا خدمت توی کفش‌داری؟ بوی کفش‌ها اذیتتان نمی‌کند؟!»

خندید و کفشم را گرفت: «اگر بگویم اذیت نمی‌کند که می‌کند ولی اینکه قابل تحمل هست یا نه، باید بگویم قابل تحمل است.»

با تعجب نگاهش کردم: «قابل تحمل؟ مگر می‌شود؟! بعضی کفش‌ها واقعا بو می‌دهند!» کفش‌های یک خانواده‌ی سه نفره را تحویل گرفت و توی قفسه‌ی بالایی گذاشت: «ببینید بالاخره هر کاری سختی‌های خودش را دارد، ما زمان جنگ می‌رفتیم و توی جبهه‌ها پل‌های شناور برای عبور تانک‌ها می‌ساختیم آنجا هم سختی‌های خودش را داشت.»

دست مریزاد مهندس

هاج و واج خشکم زد: «دکتریِ مهندسی عمران، ارشد حقوق و دکتری مدیریت کافی نبود، حالا می‌گویید رزمنده هم بودید؟! دست‌مریزاد مهندس ستوده»

سرش را پایین انداخت: «بالاخره کارِ بدون سختی که در دنیا وجود ندارد. اصلا کار اگر کار باشد و مفت‌خوری نباشد، سخت است.»

گفتم: «صد البته. راستی، پیش آمده زائری، چیزی را تبرکی از شما بخواهد؟» بی‌آنکه حرفی بزند به یک نقطه‌ی دور خیره شد و چشم‌هایش ناخودآگاه از اشک، نم‌دار شد: «بعضی وقت‌ها یک اتفاق‌هایی می‌افتد که آدم متحیر می‌ماند. من یک روز که داشتم بعد از کشیک برمی‌گشتم خانه، ساعت تقریبا هشت نُه شب بود، در مسیر صحن انقلاب چون کمردرد داشتم روی صندلی نشستم یک خورده استحراحت کنم که یک زائری آمد کنارم ایستاد و گفت: «من ماساژ بلدم می‌خواین ماساژتون بدم؟» گفتم: «چَپّه شده ماجرا؟ ما خادمیم شما زائر» گفت: «نه حالا. چه اشکالی داره. فهمیدم کمردرد دارین گفتم کمک کنم»

بنده‌ی خدا مشت و مال داد و اتفاقا یکهویی خوب خوب شدم. فقط هم با دو سه تا حرکت. خیلی وارد بود. من هم تصادفا یکی از آن نبات‌هایی که سهمیه به من داده بودند هنوز توی کیفم داشتم. آمدم درش بیاورم دیدم دو تا بسته‌ی نبات دارم. برای تشکر، یکی از بسته‌ها را دادم به این زائر. چشم‌هایش اشک‌آلود شد. آقایی حدود پنجاه شصت ساله بود. گفتم: «آخه چرا گریه می‌کنید؟» گفت: «آخه یه ربع قبل از اینکه شما رو ببینم، یه نذری کرده بودم که اگه میشه امام رضا (ع) امشب یه صله‌ای به من بده و بعد من برگردم خونه» گفتم: «صله که چه عرض کنم، اما ناقابله» همان جا یک خانمی آمد و گفت: «من بچه‌دار نمیشم اگه میشه یه بسته‌ی تبرکی نبات هم به من بدین» گفتم: «من امروز باید یکی می‌گرفتم ولی چی شده دو تا توی کیفمه نمی‌دونم، اما انگار رزق شما بوده»

خواستِ آقا

گفتم: «سبحان الله!» گفت: «از این اتفاق‌های این شکلی، در این بیست سی سالی که در حرم بودم خیلی دیده‌ام. حالا بخواهید بگویید تصادف، خواستِ آقا، یا هر اسم دیگری اما به هر حال، آدم را متحیر می‌کند.»

افتخار خدمت

جلوی کفش‌داری شلوغ بود اما آقای مهندس با حوصله و روی گشاده، کفش‌ها را می‌گرفت و بدون اینکه حتی برای یک لحظه، خم به ابرو بیاورد توی قفسه‌ها مرتب می‌چید. با خودم گفتم: «کدام یک از ما جوان‌ها ادا و اصول و اَه و پیف درنمی‌آوَرَد اگر به او بگویند بیا و مثلا این کفش‌ها را تحویل بگیر؟! اصلا حتی اگر هم بیاییم آن‌قدر از خودمان عکس می‌گیریم و استوری می‌گذاریم که کل عالم و آدم متوجه شوند ما مثلا خادم شده‌ایم، آن‌وقت آقای مهندس با آن همه تحصیلات و جایگاه اجتماعی، تازه به این خدمتش که جز خدا و امام رضا (ع)، هیچ‌کس در این گوشه‌ی پرت حرم نمی‌بیند، افتخار هم می‌کند!»

کفش دختربچه‌ی کوچولویی که با مادرش آمده بود را گرفتم و به آقای مهندس دادم: «اینستگرام را دیده‌اید مهندس؟ کلی اسم پر تَمطَراق برای خودمان می‌نویسیم که اینیم و آنیم، اما که چه؟ ته تهش هم هیچی نیستیم و کار مفیدی نکرده‌ایم!»

دانش اینترنتی

خندید: «یکی از اتفاق‌هایی که شاید در کل دنیا رقم خورده و فقط مربوط به جوان‌های ما نیست این است که حجم وسیعی از اطلاعات از طریق اینترنت و فضای مجازی در اختیار بچه‌هاست و خیلی سریع هم می‌توانند جست‌وجو کنند اما صِرف داشتنِ اطلاعات را اگر فرض کنیم که عقلانیت می‌آورد اشتباه کرده‌ایم و مشکل ما همین جا خوابیده است.»

گفتم: «چطور؟»

شماره‌ی کفش را به زائر داد و روی سنگ پیشخوان دستمال کشید تا لباس زوار موقع تحویل کفش‌هایشان کثیف نشود و گفت: «یعنی دانش را با فهم و عقلانیت نباید اشتباه بگیریم. اگر این اطلاعات تبدیل به دانش شود و این دانش تبدیل به عقلانیت شود خوب است اما اگر در همان فاز یک‌اش باقی بمانیم و اتکا کنیم به صِرف اینکه اطلاعات زیادی از طریق اینترنت توی ذهنم هست عقلانیت نخواهد آورد.»

سر تکان دادم: «کاملا موافقم. اما تعریف دقیق و درست عقلانیت برای عصر ما چه می‌شود؟» عینکش را روی چشم‌هایش مرتب کرد: «عقلانیت یک فرایندی است که شاید مختص به انسان باشد و تفاوت ما با کامپیوتر و اینترنت، البته فعلا و اگر هوش مصنوعی باز پیشرفت نکند، این عقلانیت و معنویتی است که در اطلاعات اینترنتی و فضای مجازی نیست. در نتیجه کسی که این دو تا را با هم اشتباه بگیرد صرف نظر از اینکه بیست ساله باشد یا پنجاه ساله، دچار اشتباه می‌شود چون نتوانسته فرق بین اطلاعات و عقلانیت را تشخیص دهد و مشکل این اسم‌های پر تُمطُراقی که شما گفتید برای خودمان می‌نویسیم، در همین است، عدم عقلانیت.»

پر تُمطُراق

خجالت‌زده پرسیدم: «پر تَمطَراق یا تُمطُراق؟» خندید و کفشم را از قفسه درآورد: «تلفظ آن کلمه تُمطُراق است. البته غلط مصطلح است. اشکالی ندارد. اما تلفظ صحیح‌اش تُمطُراق می‌شود. سوال دیگری مانده که نپرسیدی دختر جان؟»

به طرف صف بلندی که جلوی کفش‌داری معطلِ عقب رفتن من مانده بود چرخیدم و عذر خواستم. زائرها خندیدند و تشکر کردند! داشتند به حرف‌های آقای مهندسِ کفش‌دار با جان و دل گوش می‌دادند و من توی سرم دنبال یک تیتر پر تُمطُراق می‌گشتم اما انگار سادگیِ «آقای مهندسِ کفش‌دارِ حرم»، برای این رزمنده‌ی بی‌ادعا، برازنده‌تر بود.

پایان پیام/

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *