اینجا خانه ما| بچهها در آغوش باغ گیلاس
آدمیزاد یا باید یک باغ میوه داشته باشد یا با آدمهایی که باغ میوه دارند طرح دوستی بریزد، کاملا خالصانه و بدون چشمداشت! امروز که به باغ گیلاس آمدهایم، هیچ کس نمیپرسد: «مامان! حالا چه کار کنم؟» بچهها به دامان مادرشان؛ طبیعت، آمدهاند و دیگر چندان کاری به من و مقداد ندارند.
گروه زندگی: این، روایت جریان زندگی است. زندگی، در خانه ما!
آدمیزاد یا باید یک باغ میوه داشته باشد یا با آدمهایی که باغ میوه دارند طرح دوستی بریزد، کاملا خالصانه و بدون چشمداشت! پیرو همین اصل مهم در زندگی بود که ما با خانواده کریمی دوست شدیم! البته آن موقع نمیدانستیم که پدر آقای کریمی، باغ گیلاس و آلبالو دارد. اما باغ دلشان آنقدر آباد بود که پس از حدود یک سال دوستی من و لیلا، رابطهمان خانوادگی شد. یکی دو سالی گذشته بود که یک آخر هفته تابستانی، ما را دعوت کردند به باغ پدرشان و ما فهمیدیم گزینه مناسبی را برای دوستی انتخاب کردهایم!
همین باغی که امروز برای چندمین بار در آن هستیم و بچهها به محض ورود به باغ، طرح آشتی ملی با عناصر چهارگانه طبیعت، یعنی آب و هوا و خاک و آتش را اجرایی کردند! البته پدرها هم دستِ کمی از بچهها ندارند. آقای کریمی به محض ورود، به انبار میرود و تبر موروثی خانوادگیشان را بیرون میآورد. الوارها را روی زمین میگذارد و با مهارتی ستودنی آنها را با یک ضربت مثل خیار از وسط نصف میکند. مقداد و پسرها مجذوب این صحنه شدهاند؛ گویی روح دکتر ارنست را در کالبد آقای کریمی یافتهاند. بعد از عملیات غرورآفرین هیزم شکنی، همه عناصر ذکور حاضر در میدان، هیزمهای ریز و درشت را زیر بغل میزنند و سراغ منقل پایه بلند گوشه باغ میروند. علی هشت ساله ما که شدت علاقهاش به آتش و آتش بازی، همیشه من را به یاد زرتشتیان ایران باستان میاندازد، فوری بچه مرشد آقای کریمی میشود و حائز پست نگهبانی آتش میگردد.
علی نگهبان آتش میشود.
سجاد تقریبا با امیرعلی، پسر پنج ساله لیلا همسن است. تفنگهای آبپاششان را با آب جویی که از درون باغ میگذرد، پر میکنند و جنگ آبپاشها به راه می افتد. جنگی که گرچه کشته و زخمی ندارد اما هرچند لحظه یکبار، بزرگترهای بیطرف را که در اطراف و اکناف هستند، قربانی جهتگیری اشتباه جنگجوها میکند و با خیس شدن صورت یا لباسشان آنها را در شوک فرو میبرد.
زهرا انگار به بهشت برینش رسیده است. تازه رسیدهایم که چهاردست و پا راه میافتد روی خاک. میخواهم فوری بغلش کنم که مقداد میگوید: «ولش کن مائده! از خاک برآمدیم و بر خاک شدیم! امروز رو بذار به اصل خودش برگرده!» تسلیم میشوم که به خاکبازیش رخصت بدهم اما میگویم: «بذار یه گوشه تمیز بذارمش. اینجوری همینطور روی سنگلاخها میره که بره. یهو از مرز ترکمنستان سر در میاره!»
درختهای آلبالو و گیلاس با چراغهای سرخشان چشمک میزنند که زود بیایید سراغ ما. دستهایشان را به سمتمان دراز کردهاند و دانههای قرمزشان را متواضعانه تقدیم میکنند. ما هم معطل نمیکنیم و دعوتشان را لبیک میگوییم. من و لیلا شاخههای پایینتر را سبک میکنیم. سجاد و امیرعلی هم خوشهچینی میکنند ودانههای بازیگوشی را که روی زمین می افتند جمع میکنند و در سبد میاندازند.
زیر درختها خاک، گِل شده است. زهرا را مینشانم همانجا و دیگر هیچ نیازی نیست تا فنون گلبازی را به او بیاموزم. خودش میداند که چطوری گِلها را گلوله کند، بپاشد و چاله درست کند.
مقداد و آقای کریمی که چای آتشیشان را دم کردهاند، به سمت درختهای گیلاس میآیند و مثل ما خانوم ها به شاخههای پایین قانع نیستند. مقداد فوری از درخت بالا میرود تا گیلاسهای بالانشین را بچیند. بچهها هم پایین درخت در آرزوی صعود به آن بالا بالاها، به مقداد چشم دوختهاند. علی منتظر اجازه نمیماند و یک درخت را نشان میکند و بالا میرود. آقای کریمی به سجاد و امیرعلی کمک میکند تا از قافله عقب نمانند و خود را روی شاخهها برسانند. من و لیلا این پایین عجز و لابه میکنیم که گیلاسها را آن بالا نشُسته نخورند. اما ظاهرا خوردن چند گیلاس نشُسته از سر شاخه، جزو مناسک گیلاسچینی است و از آن گریزی نیست.
درختها با دانههای آلبالو و گیلاس چراغانی شدهاند.
امروز هیچ کس نمیپرسد: «مامان! حالا چه کار کنم؟» هیچ کس نمیگوید: «مامان! چرا گوشی تو و بابا بازی نداره؟» هیچ کس به یاد برنامههای تلویزیون نیست و در انتظار شروع کارتون مورد علاقهاش دائم ساعت را نمیپرسد. زهرا هم در طلب بغل شدن مدام آویزان پای دیگران نیست. بچهها به دامان مادرشان، طبیعت، آمدهاند و دیگر چندان کاری به من و مقداد ندارند.
شنیدهام گذاشتن پاها در آب روان، سودا را از بدن دفع میکند. با لیلا گوشه دنجی پیدا میکنیم که از دید مردها پنهان باشد، پاچهها را بالا میزنیم و پاها را در آب میگذاریم. خُنَکای آب تا عمق جانم میخزد و حالم را خوش میکند. من و لیلا بر لب جوی گذر عمر را تماشا میکنیم، زهرا شیر میخورد تا چرت ظهرگاهیش را بزند و پسرها در حال درست کردن قایق برای گسیل کردن بر روی رودخانه هستند. کم کم که به تکنولوژی تولید شناور دست پیدا میکنند، مسافر هم میزنند و روی قایقهایشان مورچه، عنکبوت و حشرههای بینام و نشان سوار میکنند و از سرزمین این طرف جو به دیار آن طرف جو، ترانزیت میکنند. نمیدانم سودا چه هست و آب روان آن را از بدنمان خارج کرده یا نه، اما این را میفهمم که روحم تازه شده و دغدغهها در ذهنم کمرنگ شده. بچهها را تماشا میکنم که هر لحظه به کاری جدید مشغولند. مادرشان، طبیعت، آنقدر زمینه برای بازی و فعالیت پیش رویشان گذاشته، که فرصت سر خاراندن ندارند.
شب که رختخوابها را در ساختمان کوچک باغ پهن میکنیم تا زنها در اتاق و مردها در هال روی زمین آرام بگیریم، علی در حالی که دارد خمیازه میکشد میپرسد: «مامان! میشه ما خونهمونو ببریم تو یه باغ زندگی کنیم؟» از نگاهم میفهمد که درخواستش عملیاتی نیست. نفسم را بیرون میدهم و میگویم: «کاش میشد». فکری میکند و میگوید: «پس اقلا خونهمون رو جابجا کنیم، بریم یه خونه که حیاط داشته باشه». چیزی نمیگویم اما بالای سرم ابری درست شده که دارم زندگیمان را در یک خانه حیاطدار تصور میکنم.
پایان پیام/