سرنوشت دختری که محجبه‌ها را مسخره می‌کرد!

سرنوشت دختری که محجبه‌ها را مسخره می‌کرد!

کارمان همین بود. هر وقت با دوستانم بیرون می‌رفتیم. اگر از کنارمان خانم محجبه و چادری می‌گذشت. شروع می‌کردیم بلند بلند مسخره کردن و تیکه انداختن! استدلال‌مان هم این بود که چادری‌ها جهان سومی‌اند و عقب‌مانده! زشت‌اند و چیزی از مد و لباس و خوش‌پوشی سرشان نمی‌شود که این‌طور خودشان را لحاف‌پیچ می‌کنند.

سرنوشت دختری که محجبه‌ها را مسخره می‌کرد!

گروه زندگی؛زینب نادعلی:«کارمان همین بود. هر وقت با دوستانم بیرون می‌رفتیم. اگر از کنارمان خانم محجبه و چادری می‌گذشت. شروع می‌کردیم بلند بلند مسخره کردن و تیکه انداختن! استدلال‌مان هم این بود که چادری‌ها جهان سومی‌اند و عقب‌مانده! زشت‌اند و چیزی از مد و لباس و خوش‌پوشی سرشان نمی‌شود که این‌طور خودشان را لحاف‌پیچ می‌کنند. باید آنقدر سرزنش‌شان کنی که از این عقب ماندگی دست بردارند و به روز شوند. برای‌مان کسر شان بود که با یک چادری هم قدم یا هم کلام بشویم.احساس می‌کردیم حالا خیلی باکلاس و آدم‌های به روزی هستیم که مسخره‌شان می‌کنیم. اصلا بین جمع دوستانه‌مان افتخار می‌کردیم به این کار!»

شاید فکر کنید این‌ها اعترافات و حرف‌های یک پسر از دار و دسته اراذل و اوباش است اما باورتان می‌شود اگر بگوییم این گذشته دختر نوجوانی است که می‌گوید در خانواده روشنفکری بزرگ شده. «فاطمه» دختر جوانی که حالا خودش یکی از آن چادر‌هایی را به سر دارد که برایش اسم گذاشته بود و مسخره‌اش می‌کرد. حالا همان چادر را سفت و سخت گرفته و رو به رویم نشسته تا از مسیرش بگوید. از دختری که یک روز مخالف حجاب و نظام و دین بود و حالا جانش را هم می‌دهد برای این ارزش‌ها. البته قصه این همه تحول فاطمه یک گره بزرگ دارد. گره‌ای از جنس نور که خیال می‌کنی امام حسین علیه‌السلام رشته‌های سرنوشت این دختر را محکم گره زده به کشتی‌نجاتش!

برای معرفی هم اسم را می‌گوید هم فامیل. اما کمی مکث می‌کند و می‌گوید:« اگر قرار است قصه من به گوش آدم‌های زیادی برسد نام خانوادگی‌ام را نیاورید. نمی‌خواهم برای خانواده‌ام مشکلی پیش بیاید.» کنار اسم و فامیلش می‌گوید که اهل آذربایجان غربی است و آذری‌زبان. 17 ساله است و دو سالی می‌شود که فرمان زندگی‌اش را کج کرده و آمده به سمت مسیر درست و راستی که باید. البته به لطف و نگاه امام حسین علیه‌السلام!

باید بی‌حجاب باشم تا آدم حسابی باشم!

کتاب زندگی‌اش را از روزهای خیلی قبل‌تر ورق می‌زند و از فاطمه چندسال پیش می‌گوید:« لباس‌هایم همیشه تنگ و کوتاه بود. اصلا لباس بلند نمی‌پوشیدم حس می‌کردم دست و پا گیر است و آزادی من را می‌گیرد. موهایم را هم همیشه رها می‌کردم روی شانه‌ام. بلند بودند و خوشم می‌آمد باد می‌پیچید لای موهایم. اصلا راحت‌تر بگویم دلم می‌خواست قشنگی موهایم را به رخ بقیه بکشم. همیشه در بحث‌هایی که راجب حجاب بود. می‌گفتم به کسی چه! من دلم می‌خواهد هر جوری که دوست دارم لباس بپوشم. حالا خدا هم آنقدر بخشنده است که اگر لباس پوشیدن من گناهی داشته باشد یک روزی می‌بخشد. به بقیه چه ربطی دارد که به من بگوید چی بپوشم و چی نپوشم؟! البته آن چنان هم به گناه و ثواب و این حرف‌ها اعتقاد نداشتم و فکر می‌کردم این‌ها تفکرات پوسیده مذهبی‌هاست و برای ما نیست. دقیقا پا گذاشته بودم جا پای خواهر بزرگ‌ترم. پدر و مادرم مذهبی سفت و سخت نبودند اما اعتقادات خاص خودشان را داشتند. اما خواهرم، بسیار اهل مد و تیپ زدن بود و سعی داشت من هم مثل خودش بار بیاورد که جهان سومی نشوم و به روز باشم. همیشه فکر می‌کردم خواهرم درست‌ترین کار را می‌کند. خیلی لاکچری و باکلاس و امروزی است و به قولی باید مثل خواهرم لباس بپوشم و فکر کنم تا آدم‌حسابی باشم!»


فکر می‌کردم باید بی‌حجاب باشم تا آدم حسابی باشم!

پیشنهاد عجیب فرمانده بسیج به این دختر بی‌حجاب!

حالا خیال کنید دست روزگار یا نه بهتر است بگویم کشتی نجات حسین علیه‌السلام، فاطمه را با همه بدبینی‌هایش و نفرتش با همه آنچه فقط به ذهنش دیکته شده می‌کشاند به بسیج آن هم نه از روی علاقه از روی اجبار و با اکراه. می‌گوید:«من کارهای تدوین ویدیو و ساخت فیلم را یاد گرفته بودم و در صفحه اینستاگرامم فیلم‌های تولد و سالگرد ازدواج و عاشقانه و… را تدوین می‌کردم و رویش آهنگ می‌گذاشتم. بعضی وقت‌ها سفارش قبول می‌کردم و می‌خواستم برای خودم استقلال مالی داشته باشم. فرمانده بسیج بانوان شهرمان، من را می‌شناخت و صفحه من را هم دیده بود. به مادرم زنگ زدند و به من پیشنهاد کار دادند. این که هفته‌ای دو یا سه بار بروم پایگاه بسیج و برایشان پوستر طراحی کنم و فیلم‌هایشان را تدوین کنم. راستش دلم نمی‌خواست کنار آدم‌هایی کار کنم که یک عمر مسخره‌شان کرده بودم . آن هم برای بسیج! اما تابستان نزدیک بود و فکر اینکه در 16 سالگی درآمد خودم را داشته باشم و دستم در جیب خودم باشد. واقعا برایم شیرین بود. همین شد که با خودم کلنجار رفتم و آخرش هم گفتم. عیبی ندارد حالا هفته‌ای یک بار تحمل‌شان می‌کنم. چندساعت که بیشتر نیست!»

اولین چادری را که پوشیده، از بین وسایل مادرش پیدا کرده. یک چادر ساده که باید برای رفتن به پایگاه می‌پوشیده. البته به قول خودش چادر نه بیشتر می‌شد اسمش را گذاشت شنل. خجالت می‌کشد از تعریف آن روزها. لب به دندان می‌گیرد. خیالش را راحت می‌کنم برای گفتن و زبان می‌گشاید:« موهایم بیرون بود. با همان لباس‌های کوتاه و شلوار پاره چادر سر کردم. اصلا بلد نبودم چه کاری باید بکنم. چادرم را باز گذاشته بودم و بیشتر حکم شنل را داشت. مدام می‌رفت زیر دست و پایم و…پایگاه بسیج فاصله زیادی تا خانه‌مان نداشت. چادرم را سر کردم و تا پایگاه دویدم. خدا خدا می‌کردم کسی من را نبیند و آبرویم نرود که چادر سر کردم! وقتی رسیدم فضا برای من عجیب و غریب بود. صفا و صمیمیت‌شان را دوست داشتم. مهربانی و ادب‌شان را اما از شعارهایی که روی در و دیوار زده بودند، عکس‌هایی که آنجا بود و خواهر صدا زدن هم، دغدغه‌هایشان خندم گرفته بود. ریز ریز توی دلم می‌خندیدم و مسخره‌شان می‌کردم. سوژه پیدا کرده بودم برای دوستانم و بساط مسخره بازی‌هایمان. نمی‌دانم متوجه شدند یا خنده من را به حساب چیز دیگری گذاشتند اما رفتارشان با من خیلی خوب بود!»

امام حسین«ع» و نگاه خاصش به فاطمه!

«هر روز می‌نشستم و با دوستانم، مسخره‌شان می‌کردند. حرف‌هایشان، رفتارشان و…اما هیچ‌وقت به آنها نمی‌گفتم چه پوسترهایی برایشان طراحی کردم. برایم کسر شان بود که بگویم من پوستر روز عفاف و حجاب طراحی کردم یا راهپیمایی. هربار هم می‌رفتم حوزه تمام مسیر را می‌دویدم که با چادر آبرویم نرود و کسی مرا نبیند. وقتی هم که کارم تمام می‌شد. پایم را که از در می‌گذاشتم بیرون، چادر را در می‌آوردم. موهایم را می‌‍ریختم روی شانه‌ام و تا خانه با خیال راحت می‌رفتم. تا اینکه همین بی حرمتی‌ها به چادر کار دستم داد!»

جمله آخرش من را بیشتر مشتاق شنیدن می‌کند اما سکوت می‌کند. انگار یادآوری چیزی عمیقا حالش را دگرگون کرده باشد. تندتند نفس می‌کشد. فکر می‌کنم بغض آمده و ایستاده بیخ گلویش که اینطور سخت نفس می‌کشد. صبر می‌کنم بعد از چند دقیقه هر طور که شده زبان می‌گشاید. اما هنوز چانه‌اش می‌لرزد کلمات هم. می‌گوید:« خرداد ماه بود، امتحانم را دادم و آمدم خانه. زنگ زدند که بیا پایگاه. خسته بودم اما رفتم. درگیری‌ام شاید با آن چادر روی سرم به خاطر خستگی‌ام بیشتر بود. کارم سه ساعتی طول کشید. وقتی برگشتم از خستگی خوابم برد. خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم نشسته‌‌ام وسط بین‌الحرمین، من بین الحرمین را چندباری فقط در عکس‌ها دیده بودم. توی خواب داشتم مداحی‌ای را گوش می‌دادم که می‌خواند یک کنج از حرم به من جا بده. عجیب بود می‌دانستم تا به حال این مداحی را گوش ندادم اما در خواب حفظ بودم. یک لحظه دلم هوایی شد. خواستم بروم سمت حرم حضرت عباس علیه‌السلام، وقتی بلند شدم دوباره چادرم رفت زیر دست و پای خودم و مردم و افتاد. حتی در خواب هم با چادر کلنجار داشتم. آقایی که پایش را گذاشت روی چادر را نمی‌شناختم اما به زبان ترکی به من گفت: فاطمه حواست باشه یه وقت چادر حضرت زهرا سلام‌الله علیها را تو دوباره خاکی نکنی!»

شانه‌هایش می‌لرزد، آن بغض بزرگ، سدهای گلو را می‌کشند و طوفان به پا می‌کند. اشک‌ها سیل راه می‌اندازند از چشم‌ها. جملاتش میان هق‌هق گریه گم می‌شوند. فقط می‌شنوم که می‌گوید:« کاش آذری زبان بودید. کلمه‌های ترکی‌اش آنقدر سوز دارد که من هر بار این جمله را می‌گویم آتش می‌گیرم!».


فاطمه حواست باشه یه وقت چادر حضرت زهرا سلام‌الله علیها را تو دوباره خاکی نکنی!

نمی‌خواستم حرف مذهبی‌ها را گوش کنم!

گفت و گوی‌مان دقایقی به سکوت می‌گذرد و به اشک اما بالاخره آرام می‌گیرد و از آن روز عجیب می‌گوید:« وقتی بیدار شدم گریه می‌کردم. عجیب بود که هنوز آن مداحی را حفظ بودم. یک کنج از حرم به من جا بده دلم تنگته خداشاهده. من هیچ‌وقت مداحی گوش نداده بودم. تصویر خوابم و تصویر مسخره کردن‌هایم، بی‌احترامی‌هایم به چادر و حجاب یک لحظه از مقابل چشم‌هایم گذاشت. ترسیدم. حال بدی داشتم. اولین کاری که کردم خوابم را برای مادرم گفتم اما برایش بی‌اهمیت بود و می‌خواست برای من هم همینطور باشد. می‌گفت: فکر کردی امام حسین بین این همه آدم که صداش می‌زنند. حواسش به تو هستش که چادر را لگدمال کردی یا نه! نه بابا فقط خواب دیدی. اما من خواب ندیده بودم. آن چند دقیقه را زندگی کردم. وگرنه خودم بیشتر از همه این جمله‌ها و مسخره کردن‌ها را بلد بودم.»

«چند روز بعد دوباره باید می‌رفتم پایگاه. هنوز هم خجالت می‌کشیدم که کسی من را با چادر ببیند. اما این بار حواسم بود حرمتش را نگه دارم. خوابم را برای یکی از خانم‌های حوزه تعریف کردم. در این چند وقت با او بیشتر از بقیه احساس راحتی می‌کردم. همسرش طلبه بود. گفت صبر کنم تا از او بپرسد. من بین فاطمه‌ای که دلش می‌خواست از خواب عجیب و غریبش سر در بیاورد و فاطمه‌ای که برایش کسر شان بود حرف یک طلبه را گوش بدهد. مانده بودم اما همسر دوستم، همان آقای طلبه حرف قشنگی زد که به دلم نشست:« نمی‌دانم درباره خوابتان چه بگویم. اما هرچه باشد حکمتی دارد. دنبال حکمتش باش!» شاید هم می‌دانست و نمی‌خواست حرف و اعتقادی را برای من دیکته کند. می‌خواست خودم دنبالش بروم و باورش کنم.»

سرود سلام فرمانده و یک قول و قرار خاص با امام زمان!

«دیگر از چادر بدم نمی‌آمد اما هنوز انتخابش نکرده بودم. می‌ترسیدم. خواهرم و اطرافیانم اصلا واکنش خوبی نداشتند. اما همین رفت و آمدها به پایگاه نظر من را درباره خیلی چیزها تغییر داده بود. من مذهبی‌ها و چادری‌ها را آنجا طور دیگری شناختم. متفاوت با آنچه خواهرم می‌گفت و متفاوت‌تر از آنچه از اطرافیان و دوستانم شنیده بودم. در این چند وقت حتی یک‌بار هم به من در رابطه با حجاب تذکر نداده بودند. اخلاق‌شان، صفا و صمیمیت‌شان و احترامی که به من می‌گذاشتند. تازه معانی را در ذهنم جا به جا کرده بود. دیگر این احساس را نداشتم که باید بی‌حجاب باشم تا آدم‌حسابی باشم. بین آن جمع احساس خوب‌تری داشتم. تا اینکه قرار شد سرود سلام فرمانده را در شهرما بخوانند. من آن روزها اصلا نمی‌دانستم این سرود درباره چیست و علاقه‌ای هم نداشتم بدانم. اما وقتی پوسترهایش را طراحی می‌کردم. دوستم، یعنی همسر همان طلبه‌ای که در پایگاه بود از من دعوت کرد که با بسیج بروم و آن روز کمک‌شان کنم. نمی‌دانم چرا اما قبول کردم اما همان‌جا بود که همه چیز برای من تغییر کرد. تا آن روز شناخت درستی از امام زمان«عج» نداشتم. سرکلاس هم اصلا به درس دینی گوش نمی‌دادم. خوشم نمی‌آمد. اما همان چند خطی را هم که می‌دانستم از برکت مدرسه بود. در این حد می‌دانستم که امام آخر هستند و یک روز قرار است بیاید اما فقط مذهبی‌ها منتظرش هستند و ما منتظرش نیستیم! »

حرف‌های فاطمه ناخودآگاه مرا یادعبارتی از قرآن می‌اندازد« فَإِنَّ اللَّهَ یُضِلُّ مَنْ یَشَاءُ وَیَهْدِی مَنْ یَشَاءُ؛پس خدا هر که را خواهد به گمراهی واگذارد و هر که را خواهد هدایت فرماید». شاید فاطمه یکی از همان‌هایی است که خدا خواسته هدایتش کند. اول دچار مهر حسینی‌اش می‌کند و بعد این دل را می‌سپارد به امام زمان«عج» که مسیر سعادت را نشانش دهد و حقیقتا چه خوش سعادت است فاطمه! روایت آن روز را از سر می‌گیرد و می‌گوید:« حرف‌های خانم‌ها آن روز من را بیشتر با امام زمان«عج» آشنا کرد. بماند که هنوز نسبت به اینکه چیزی از آنها یاد بگیرم نیمچه تدافعی داشتم. اما من وقتی مسیرم را پیدا کردم که دست‌ها برای عهد با امام زمان بالا رفت. سرود برایم عجیب قشنگ بود. من آن روز همان حسی را تجربه کردم که در خواب تجربه کرده بودم. قلبم همان‌طور تند می‌زد و نمی‌دانم چرا. اما تمام مدت یاد حرف آن طلبه بودم. همه این‌ها حتما حکمتی داشت. پس آمدن من هم تا اینجا بی‌حکمت نبود. موقعی که دست‌ها به نشانه عهد با امام زمان«عج» بالا رفت. خجالت نکشیدم و برای اولین بار به جای خندیدن به این کارها، دستم را بالا آوردم و گفتم: امام زمان«عج» من به خودت قول می‌دهم که چادر حضرت زهرا«س» از سرم نیفتد!»


حرف‌های فاطمه ناخودآگاه مرا یادعبارتی از قرآن می‌اندازد« فَإِنَّ اللَّهَ یُضِلُّ مَنْ یَشَاءُ وَیَهْدِی مَنْ یَشَاءُ؛پس خدا هر که را خواهد به گمراهی واگذارد و هر که را خواهد هدایت فرماید»

وقتی به جای تشویق فقط توهین شنیدم!

کم‌کم از خانم‌های پایگاه یاد گرفتم که چطور باید چادر سر کنم. روسری‌ام را چطور ببندم و موهایم را چطور بپوشانم. جلوی چادرم باید بسته باشد و چه چادری باید بپوشم. اما این مدت شرایط خوبی را در خانه نداشتم. خواهرم مدام سرزنشم می‌کرد. حتی مدتی هم با من کاملا قهر بود و حرف نمی‌زند. با خواهرم تا قبل از آن رابطه صیمیمی‌ای داشتم. هرکجا می‌رفت من را هم می‌برد. اما با چادری شدنم اصلا دیگر نمی‌خواست که با من بیرون برود. برادرم هم مسخره‌ام می‌کرد. مدام کارهای گذشته را یادم می‌آورد و حرف‌هایی که درباره مذهبی‌ها و چادری‌ها می‌زدم را به من نسبت می‌داد. آن ایام حال روحی خوبی نداشتم. مدام گریه می‌کردم و حالم بد بود. انتظار داشتم حداقل به تصمیمی که گرفته بودم احترام بگذارند و به من حق انتخاب بدهند. تا این که یک روز خیلی اتفاقی سخنرانی از رهبر عزیز شنیدم که می‌گفتند: اگر در مسیری که می‌رویم سنگ‌اندازی نباشد. باید به آن مسیر شک کنیم.»

عزای امام حسین علیه السلام را قبول نداشتم

هیئت و عزای امام حسین علیه السلام برای من همیشه دسته‌های عزاداری بود. همین! آن هم راستش را بخواهید نه بخاطر امام حسین«ع» برای اینکه تیپ بزنیم و چند ساعتی را با دوستانم بیرون از خانه باشیم و دسته‌ها را نگاه کنیم. مثل همیشه هم کارمان مسخره بازی بود. می‌گفتیم: می‌نشینند و گریه می‌کنند که چی؟! امام حسین برای 1400 سال پیش است به ما چه ربطی دارد؟ البته مادرم همیشه به هیئت می‌رفت اما چون خواهرم نمی‌رفت من هم می‌گفتم حتما خواهرم یک چیزی می‌داند. مادرم فکرش قدیمی است. محجبه شدنم فاصله چندانی تا محرم نداشت. برای اولین بار با خانم‌های پایگاه به هیئت رفتم. باز هم همان حس و حالی را داشتم که در اجتماع سرود سلام فرمانده داشتم، همان حال و هوای خوابم را. اتفاقا آن روز مداح هیئت‌شان همان مداحی‌ را خواند:یک کنج از حرم به من جا بده. برای اولین بار همان‌جا بود که در غم ائمه اشک ریختم. ولی این اشک فرق داشت. آدم وقتی گریه می‌کند حتما دلش سنگینی می‌کند و با گریه خالی می‌شود. اما گریه برای امام حسین علیه‌السلام روح مرا سبک کرد!»


به چادرم افتخار می‌کنم و دوست دارم چادرم را به رخ همه بکشم!

این پارچه سیاه چیه انداختی دور خودت؟!

هربار مصاحبه‌های این چنینی داشتم فصل مشترک همه روایت‌ها یک چیز بود این که دخترانی که مثل فاطمه می‌خواهند پا در مسیر جدیدی بگذارند. دوست‌های صیمیمی و رفتارشان آنها را بیشتر مردد می‌کند و سر دوراهی نگه می‌دارد. مخصوصا دخترانی به سن و سال فاطمه که بیشتر وقت‌شان را با مدرسه می‌گذرانند. از فاطمه درباره دوستانش می‌پرسم و می‌گوید:« من از آن دخترانی بودم که نمی‌شد هر روز جلوی موهایم را یک مدل بافت جدید نزنم و آن‌وقت بروم مدرسه. گفتم روی موهایم حساسم بودم و هر روز یک طور درست‌شان می‌کردم. حالا فکر کنیم چنین دختری یک دفعه با چادر برود مدرسه. من اوایل خجالت می‌کشیدم که در مدرسه چادر بپوشم. فقط با همان مقنعه موهایم را می‌پوشاندم و برای دوستانم بهانه می‌آوردم. اما بعد از مدتی تصمیم گرفتم چادر هم سر کنم. همه تعجب کرده بودند و از طرفی رفتار صیمیمی‌ترین دوستانم با من تغییر کرد. همان اول که مرا دیدن هر کدام شروع کردن به تیکه انداختن و من را سوژه خنده کردن. من هم با حالت دوستانه فقط می‌خندیدم. اما بعد از آن ارتباط‌شان با من قطع شد. انگار اصلا نمی‌شناختن مرا. حتی چندباری هم نصیحتم کردن که این پارچه سیاه چیه پیچیدی دور خودت! ما که چندبار در هفته با هم بیرون می‌رفتیم و من را پایه ترین دوست‌شان می‌دانستند دیگر حاضر نشدن با من بیرون بروند و بگوییند با من دوست هستند. اما درک‌شان می‌کردم آنها عقیده قبلی من را داشتند.»

حالا این فاطمه چند وقتی است که می‌نشیند و برای دختران از کم و بیش اتفاقاتی می‌گوید که برایش افتاده. از فاطمه‌ای که قبلا بوده. از تفکراتش از دیدگاه غلطش و از مسیری که به او نشان دادن و شناختی که رسیده. فاطمه تمام آن روزهای بد و رفتارهای آزار دهنده اطرافیان را برایشان مرور می‌کند از روزهای خوشش می‌گوید و می‌شود چراغ راه دختران شهرش که نمی‌دانند در دو راهی زندگی کدام مسیر را انتخاب کنند.

گفت‌و گویم با فاطمه تمام شده اما هنوز یک سوال کنج ذهنم مانده.« فاطمه دختری که آن‌قدر روی موهایش حساس بود. می‌خواست قشنگی موهایش را به همه نشان بدهد. خوشش می‌آمد باد بپیچد لای موهایش چه شد؟!» فاطمه می‌خندد. ناخودآگاه دستش می‌رود سمت روسری‌اش و مرتبش می‌کند:« آن دختر حالا به چادرش افتخار می‌کند و دوست دارد چادرش را به رخ همه بکشد!»

پایان پیام/

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *