از پاییز اسارت تا بهار آزادی + عکس
بیست و ششمین روز مرداد هر ساله یادآور بازگشت سرافرازانه آزادگان به میهن در سال ۱۳۶۹ است، ایثارگرانی که با کوله باری از خاطرات تلخ و شیرین راهی وطن شدند.
فارسپلاس؛ دیگر رسانهها – ایرنا نوشت: آزادگان همانگونه کـه دلیر و مقاوم، نستوه و استوار، امیدوار و دلاور به مبارزه با دشمن رفته بودند از اسارت و چنگال نیروهای بعثی با همان صلابت همیشگی بیرون آمدند، این جان بر کفان در سال های درد و فراق کوله باری از خاطرات تلخ و شیرین همراه خود آوردند کـه هرکدام از آن ها، درس بزرگی از استقامت و آزادگی اسـت.
برای بیان رشادت های سرو قامتان جبهه حق علیه باطل، به گفت و گو با چند تن از آزادگان نشستیم که مشروح آن در ادامه میآید.
بیات، دو بند انگشتش را با تیغ قطع کرد و جلوی بعثیها انداخت
یکی از آزادگان دفاع مقدس در روایت خاطرات خود از اسارت در گفت و گو با خبرنگار ایرنا چنین نقل میکند: شب، بعثیها در آسایشگاه را باز کردند و از بیات یکی از آزادگان مشهدی پرسیدند چه کسی گفته بلوک نزنید، او پاسخ داد، خدا گفته، آنها گفتند اگر ما شما را مجبور کنیم؛ بیات ناگهان یکتیغ از جیبش بیرون آورد، دو بندانگشت خود را قطع کرد و جلوی بعثیها انداخت و گفت: دستی که برخلاف امر خدا باشد را قطع میکنم.
نصرت رئیسی جزو نیروهای کمیته بود، سال ۱۳۵۹ قبل از آغاز جنگ تحمیلی که منافقان در قصرشیرین جولان میدادند، شهید «محمد بروجردی» فرمانده عملیاتی غرب که بچهمحلش بود از او و دیگر نیروهای کمیته منطقه ۱۰ تهران واقع در میدان قیام کنونی (شاه سابق) دعوت کرد برای مبارزه با منافقان به قصرشیرین بروند.
۳۱ شهریور که جنگ شروع شد من و تعدادی از نیروها مجروح شدیم، نیروهای بعثی قصرشیرین را گرفتند، ما به سرپل ذهاب عقبنشینی کردیم و به تهران آمدیم تا با خود مهمات ببریم، ۱۲ مهر سال ۱۳۵۹ که تنها ۱۲ روز از آغاز جنگ گذشته بود به اسارت نیروهای بعثی درآمدیم.
بعثیها در عملیاتی به اسم «دهوک» به قصرشیرین حمله و تا سرپل ذهاب پیشروی کردند و ما تحت محاصره قرار گرفتیم؛ بر اثر موج انفجار مجروح و بیهوش شده بودیم، چشمانمان را که باز کردیم، متوجه شدیم دستانمان بسته است، من هر دو دست و فکم شکسته بود، ترکش بهصورت و باسنم اصابت کرده بود و بعد در آسایشگاه، رزمندگان صورتم را با سوزن خیاطی و نخ بخیه زدند.
بعثیها اسرا را به خالقین بعد ذوبیر و استخبارات بغداد بردند، از آنجا مرا به بیمارستان الرشید منتقل کردند و ۱۶ روز بستری شدم، بعد از آن مرا به اردوگاه رومادیه بردند؛ حدود چهار ماه در آنجا بودم که به دلیل شعار دادن با بعثی ها درگیر شدم، مرا از آنجا به بغداد فرستادند بعد از آنجا با تور حیوانات (قطار که با آن حیوانات را جابهجا میکنند) به موصل بردند و تا به مدت ۱۰ سال در آنجا بودم.
۷ سال اسارت در موصل
محمدتقی نصیری سال ۱۳۶۲ چهارم دبیرستان بود و در رشته علومتجربی در روستای سیس که اکنون به شهرستان شبستر از توابع شهرستان تبریز ارتقا یافته است، مشغول تحصیل بود روزی که قرار بود رزمندگان را از این شهرستان به جبهه اعزام کنند او که برای رفتن به جبهه ثبتنام نکرده بود کیف و کتابهایش را در مدرسه رها کرد و از آنجا دو و نیم کیلومتر تا سر جاده دوید تا بتواند با ۲ ریالی که در جیبش داشت سوار یک ماشین شود و خود را به تبریز برساند؛ بعد از رسیدن به مکان موردنظر با لشکر عاشورا به جبهه اعزام شد.
این آزاده دفاع مقدس در روایت خاطرات خود از اسارت در گفت و گو با خبرنگار ایرنا چنین نقل میکند: برای عملیات خیبر مرا بهعنوان بیسیمچی به گردان امام حسین (ع) فرستادند که در جزیره مجنون از ناحیه شکم و پا مجروح شدم و به اسارت نیروهای بعثی در آمدم؛ آنها ما را به یک پادگان در شرق بصره بردند؛ بعد از مدتی به استخبارات عراق منتقل شدیم، پس از آنجا هم ما را به اردوگاه موصل فرستادند حدود هفت سال در اسارت بودم و بیشترین دوره اسارتم در اردوگاه موصل سپری شد.
نیروهای بعثی هیچگونه اقدام درمانی برای اسرایی که مجروح شده بودند انجام ندادند هر کس خودش زخمش را با تکهای پارچه میبست تا جلوی خونریزیاش را بگیرد؛ مجروحیت برخی از رزمندگان شدید بود؛ مثلاً به چشم یا نقاط دیگر بدنشان تیر اصابت کرده بود یا دست و پاهایشان قطع شده بود. به بدن من هم ترکشخورده بود وقتی به ایران آمدم پزشکان سه ترکش را از بدنم بیرون آوردند و همچنان دو تای آن در بدنم جا خش کرده است.
شکنجه با برق، کتک سهمیه هر رو ما بود
اوایل در بغداد شکنجهها وحشتناک بود اسرا را از پنکههای سقفی آویزان میکردند و یا به گوشها و دستوپای ما برق وصل میکردند و یا رزمندگان را به تخت میبستند و آنها را کتک میزدند، گوشها و پاهای مرا هم برای گرفتن اعتراف به برق وصل کردند. کتک با کابل و نبشی هم سهمیه هر روز ما بود. یک هفته در بغداد بودیم وضعیت بهداشتی در آنجا بسیار نامطلوب بود همه اسرا را به یک مکان کوچک فرستادند اجازه نمیدادند به توالت برویم و اگر ناگزیر میشدیم در گوشهای از آن اتاق ادرار میکردیم.
اسرا عملیات خیبر بیشترین دوره اسارت خود را موصل گذراندند. هر روز اسارت پر از خاطره بود اکنون برایم ایستادگی مردم مهم است آن زمان همه شکنجه میشدند؛ اما ایستادگی میکردند بعثیها به اسرا میگفتند به امام خمینی (ره) توهین کنید؛ اما ما این کار را انجام نمیدادند و آنها بهخاطر سرپیچی از دستور ما را تا سر حد مرگ کتک میزدند؛ یکی از ناگوارترین اخبار برای ما در اسارت فوت امام بود؛ چون ما به امید اینکه بعد از آزادی رهبر را میدیدیم روزگار میگذراندیم و امید ما به یاس تبدیل شد.
کوتاه کردن ریش با ناخنگیر در اسارت
یکی دیگر از آزدگان دفاع مقدس می گوید: همرزمانم پشت خاکریز گفتند میخواهیم مثل دامادها تو را آراسته کنیم تا ملائک تو را بپذیرند، موهایم را کوتاه کردند؛ اما فرصت نشد ریشم را اصلاح کنند، بعد از اسارت و اولین بازجویی بچهها فهمیدند بعثیها تصور میکنند اسرایی با محاسن بلند پاسدار یا روحانی هستند؛ یکی از آنها سرم را بر روی پاهایش گذاشت و با ناخنگیر ریشهایم را کوتاه کرد.
علی احمدی ۲۲ سال سن داشت که روز ۳ اسفند ۱۳۶۲ در عملیات خیبر منطقه هورالعظیم به سمت شهر القرنه عراق بر اثر ترکش از ناحیه پهلو مجروح شد و به اسارت نیروهای بعثی درآمد، این آزاده دفاع مقدس در بیان روایت خاطرات خود از اسارت چنین نقل میکند: بعثیها میپرسیدند شغلت چیست میگفتم بسیجی هستم درحالیکه جزء نیروهای کادری بودم و باید برای شکستن خط به جلو میرفتیم، بیشتر افرادی که با من در منطقه اسیر شدند نیروی کادری و دارای تجربه بودند. چون فرمانده بودم وقتی اسیر شدم برخی از اسرا که مرا میشناختند به شوخی میگفتند نوربالا میزنی و شهید میشوی؛ اما خود آنها به شهادت رسیدند.
همین که ما توانسته بودیم به پشت نیروهای دشمن نفوذ کنیم، پیروزی بود؛ چند مرکز استان را تصرف کردیم و برگشتیم به این کار اصل غافلگیری میگویند با اینکه نیروهای آمریکایی به بعثیها کمک میکردند ما توانسته بودیم آنها را شکست دهیم و این موضوع برای آنها بسیار دردناک بود.
اسارت یک هزار و ۸۰۰ نفر در عملیات خیبر
حدود یک هزار و ۸۰۰ نفر از رزمندگان در عملیات خیبر به اسارت نیروهای بعثی درآمدند، در بین ما نیروهای کادری سپاه و روحانی زیاد بود، ما را چهار یا پنجروز بدون آب و غذا، سرویس بهداشتی در یک سالن حبس کردند تا روحیهمان تضعیف شود بعد ما را به شهر موصل و اردوگاه شماره ۲ در شمال عراق بردند.
وقتی میخواستیم وارد اردوگاه شویم بعثیها مانند ستون در دو طرف ایستاده بودند و با کابل، باطوم و میلگردهایی که در دست داشتند ما را کتک میزدند تا به سالن برسیم، چون همه اسرا در اردوگاه موصل از عملیات خیبر بودند، بعثیها نمیتوانستند بین ما نفوذ کنند، رزمندگان شروع به مدیریت داخلی کردند و نیروها از تیپ و یگانهای خود تابعیت میکردند و این باعث انسجام ما در مقابل بعثیها شد، آنها میخواستند از لحاظ روحی ما را زمینگیر کنند؛ اما نمیتوانستند.
نیروهای بعثی اسرا را فلک یا با چوب، کابل، باطوم و میلگرد به نقاط حساس بدن ما نظیر گردن، سر، شکم، مفاصل و پشت میزدند و برایشان مهم نبود که با ضربات چشم افراد نابینا و یا دچار معلولیت شوند.
زخمهای جانبازان کرم گرفته بود
۳۰۰ نفر از اسرا در اردوگاه ما جانباز بودند؛ به آنها رسیدگی نمیشد، فقط یک سرم نمکی بر روی زخمهایشان میریختند و درحالیکه با یکدست سیگار میکشیدند با دست دیگر بر روی زخم آنها پنبه میگذاشتند تا جایی که بدن آنها کرم گرفته بود، بچهها میگفتند اینها باید تقویت شود افراد جوان که از لحاظ جسمی قوی بودند بخشی از تغذیه خود را در ماه رمضان به آنها میدادند بعدازاین ایام هم این رفتار به فرهنگ تبدیل شد و آنها مقداری از غذاهای خود را به نیازمندان آسایشگاه کمک میکردند.
استحمام، ۱۰ سال بعد از اسارت
بعثیها وقتی شهرها را تصرف میکردند افراد نظامی و غیرنظامی را به اسارت میبردند، بیشتر اسرا در یک یا دو ماه اول جنگ اسیر شدند. آن زمان سپاه وجود نداشت افرادی بهعنوان ذخیره سپاه که همان بسیج بود در مقابله با بعثیها به ارتش کمک میکردند.
علی بیات یکی از نیروهای ارتش جمهوری اسلامی ایران است، از سال ۱۳۵۸ زمانی که ناو آمریکا به سمت بوشهر حرکت کرد، آنها به حالت آمادهباش درآمدند و تعدادی از نیروها در مناطق جنوب، و برخی در غرب کشور مستقر شدند.
این آزاده دفاع مقدس در روایت خاطرات خود از اسارت چنین نقل میکند، سال ۱۳۵۹ ما در منطقه بودیم، هفته اول که جنگ توسعه پیدا کرد، بعثیها ۷۰ تا ۸۰ کیلومتر در عمق خاک ما وارد شدند و حمله گازانبری آنها در خاک ما شروع و آتش بسیار سنگین شد، آن زمان من و تعداد زیادی از نیروهای ارتش و مردم در پل کرخه دشت عباس، منطقه فکه به اسارت بعثیها درآمدیم. ما را به اردوگاهی در شهر اماره عراق بردند، چند روز بعد ما را برای بازجویی به استخبارات عراق فرستاده و پس از ۶ روز یعنی در ۱۲ مهر ما را به شهر رو مادی در جنوب عراق منتقل کردند.
از لحاظ تغذیه در مضیقه بودیم
تغذیه اسرا بسیار ضعیف بود، از لحاظ کمیت کاملاً در مضیقه بودیم و کسی سیر نمیشد و بیشتر اسرا دچار مشکلات گوارشی میشدند؛ غذا کیفیت خوبی نداشت؛ مثلاً یک مرغ را به ۱۰ نفر میدادند. جیره ما استاندارد سربازی بود که میزان آنها تقریباً در همه کشورها یکسان است.
برخی اوقات مواد غذایی توسط سربازان بعثی دزدیده میشد و جیره غذایی ما باز کاهش مییافت؛ مثلاً وقتی آنها یک کارتون مرغ را میدزدیدند و بین خود تقسیم میکردند علاوه بر کمیت کیفیت غذا هم بیشتر کاهش مییافت و بیشتر خورشت آب مرغ میشد.
غذای اسرا را در ظرفهای استیل با ظرفیت ۱۰ نفر میریختند برخی اوقات که تعداد رند نمیشد، گروها هشت یا ۱۲ نفر میشدند؛ اما استاندارد آن ۱۰ نفر بود. در هر ظرف یک کفگیر بزرگ برنج میریختند که تقریباً به هر نفر ۱۰ قاشق برنج میرسید؛ خورشت هم متنوع بود اما مانند خورشتهایی که در خانه میخوریم نبود در اینجا واژه اسارت بهخوبی معنی میشود، خورشتی که به ما داده میشد بسیار ساده با حداقل بنشن و مواد غذایی بود.
کمیت و کیفیت مطلوب نبود؛ اما ما به این رویه عادت کرده بودیم. یک وعده شوربا یا دال عدس برای شب، برنج و خورشت برای وعده ظهر و صبحانه مختصر در حد یک لیوان چایی با نان خالی به ما میدادند، گاهی اسرا وعدهها را عوض می کردند و شوربا را در وعده صبح و شام هم یک چیزی میخوردند و رتقوفتق میکردند.
وضعیت بهداشت اردوگاههای بعثی در حد صفر بود
وضعیت بهداشت اردوگاههای بعثی در حد صفر بود؛ یعنی اصلاً بهداشت وجود نداشت، در ۶ ماه اول بهخاطر نبود حمام و مواد شوینده حدود ۸۰ درصد اسرا شپش گرفتند؛ بعد کمکم به ما صابون و به هر نفر نصف پیتهای حلبی روغن ۱۷ کیلویی آب گرم میدادند تا با آب سرد مخلوط و بتوانیم خود را گربهشور کنیم، بعد کمی دیگر آب میدادند تا خود را آب بکشیم. افرادی که طاقت داشتند از آب سرد بیشتری استفاده میکردند.
پایان پیام/ت