اینجا خانه ما| روز مبارزه با بیکاری مادران!
امروز روز جهانی مبارزه با بیکاری مادران بود. شاید در تقویم ملی ثبت نشده باشد. اما این دلیل نمیشود که خانواده ما به این مسایل بیاهمیتی کند. خصوصا بچهها، برای مناسبتها احترام زیادی قایل هستند و امروز همه تلاششان را برای کارآفرینی و اشتغالزایی انجام دادند!
گروه زندگی: این، روایت جریان زندگی است. زندگی، در خانه ما!
امروز روز جهانی مبارزه با بیکاری مادران بود. شاید در تقویم ملی ثبت نشده باشد. طبیعی است، مسئولان مربوطه بعضا در این زمینهها کمکاری میکنند! اما این دلیل نمیشود که خانواده ما به این مسایل بیاهمیتی کند. خصوصا بچهها، برای مناسبتها احترام زیادی قایل هستند و امروز همه تلاششان را برای کارآفرینی و اشتغالزایی انجام دادند!
پشت به پنجره نشسته بودم و از حرکت پرده که با باد کولر در کنار صورتم جابه جا میشد، برای خودم لحظاتی رویایی ساخته بودم. گوشی موبایل در دستم بود و مشغول پاک کردن گالری از عکسها و فیلمهای عجیب و غریبی بودم که بچهها گرفته بودند. بچهها میتوانند در ۲۴ ساعت، آنقدر فیلم و عکس بگیرند که حافظه گوشی به فریاد آید. علی معمولا فیلمهای طولانی ضبط میکند که در آن به سبک مجریهای برنامه کودک، با بچههایی فرضی صحبت میکند و حقایقی بس شگفت را با آنها درمیان میگذارد! کلیپهایی که هرگز به دست مخاطبان موهومشان نمیرسند و مادری عاری از قریحه هنری، هر چند وقت یک بار آنها را پاکسازی میکند.
از زهرا خبری نبود. به خودم این نوید را دادم که حتما در اتاق پسرها مشغول تماشای ژانگولرهای آنهاست. به کار پاکبانی گوشی ادامه دادم. سجاد برعکس علی، علاقهای به فیلمبرداری ندارد و تخصصی روی عکاسی کار میکند! عکسهایی بعضا مخوف و وهمآور که جا دارد در خانهمان مسابقهای برگزار کنم برای تشخیص اینکه این عکس، از چه منطقهای گرفته شده! پرترهای از خال گردن مقداد، تصویری فوقکلوزاپ از تار و پود قالی، عکسی از ساق پای عنکبوتی مجروح و بیسر و سامان و چه عکسها که گمان کنم به عنوان اثری مبهم و مفهومی، میشود به جشنوارههای آوانگارد جهان، ارسالشان کرد!
در همین احوالات که لم داده بودم و چشم به گوشی دوخته بودم، صدای «چرق چرق» توجهم را جلب کرد. قبل از آن هم خرده صداهایی شنیده بودم اما به امید اینکه «گربه است» نادیده گرفته بودمشان. حالا گربه که نه، اما پرندههای پشت پنجره، گاهی از این دست صداها تولید میکنند. موضع تولید صدا ظاهراً آشپزخانه بود. خودم را به آنجا رساندم و زهرا را دیدم که رو به سبد سیب زمینی و پیاز، با دو پای باز و دراز نشسته بود و با عزمی راسخ پیازها را پوست میکند. گویی پوست کردن پیاز برای شام هیات را، به او سپردهاند! اطرافش را مقدار متنابهی پوست پیاز و سیرهای دانه دانه شده، فرا گرفته بود. دو سه تا سیب زمینی خام هم در اطراف دیده میشد که روی هر کدام رد چهار دندان کوچک، معلوم بود. به نظر میرسید سه بار طعم سیبزمینی خام گلی را امتحان کرده بود و طعم دلخواهش را نیافته بود و قید سیبزمینی را زده بود. یادم آمد که وقتی علی و سجاد به همین حدود سنی رسیده بودند، من سبد سیبزمینی پیاز را بالای کابینت گذاشته بودم. اما دلم نیامد عیش امروز زهرا را منقص کنم. دخترم هزارماشاالله کاری و زبر و زرنگ است، خواسته کمکی به مادرش کند و پیازها را پوست بگیرد! او را در جشن پوست پیازیاش رها کردم و به موضع قبلی برگشتم. من که باید آشپزخانه را جارو میکردم، دیگر چندان فرقی نمیکرد که حجم آشغالها چقدر باشد.
زهرا کف آشپزخانه را با پوست پیاز فرش کرده بود!
هنوز سر جایم جاگیر نشده بودم که فریاد علی مرا فراخواند:
– مامان! بیا ببین سجاد چه کار کرده!
رفتم توی اتاق. سجاد پشت در، بین در و دیوار، مثل مجرمی که سر صحنه جرم دستگیر شده باشد ایستاده بود و هیچ نمیگفت. نیازی هم به توضیح نبود. مداد شمعی نارنجی در دستش بود و خطوط هندسی منظم و نامنظم نارنجی رنگ، روی دیوار نقش بسته بود. پسرم هنرمند است، هم در زمینه عکاسی نوآورانه و هم در خلق نقاشیهای مدرن!
توضیحات کافی را دادم که دیوار جای خلق اثر نیست و خداوند کاغذ را بدین منظور آفریده است و دیگر تکرار نشود و … . بعد سشوار را آوردم دادم دستش، او سشوار میگرفت روی نقش و نگارها و من با اسکاچ پاکشان میکردم.
سجاد طرحی بدیع بر دیوار خلق کرده بود!
صدای سشوار، زهرا را هم به اتاق کشانده بود و ظاهراً دیگر پیاز به قدر کفایت برای شام امشب هیات، پوست شده بود! رفتم آشپزخانه و اول با جاروی دسته بلند پوستهای درشت را که سرتاسر آشپزخانه را فرش کرده بودند، جمع کردم و بعد هم جاروبرقی را برای خرده ریزها به کار انداختم. حیف! آن صحنه میتوانست به عنوان دکوری بدیع برای یک برنامه تلویزیونی استفاده شود!
مشغول جارو کشیدن بودم که علی آمد و با نوای «من گشنمه!» در یخچال را باز کرد و تخممرغی شکار کرد.
– مامان جان! اگر ناهارت رو کامل خورده بودی، اینقدر زود گرسنه نمیشدی.
همین طوری خشک و خالی نمیشود که! مادر باید در هر صحنهای به فرزندانش درس زندگی بدهد!
– حالا بده من برات نیمرو کنم.
– نه، خودم بلدم.
– این دفعه بده من بشکنم، خوب دقت کن یادبگیری، دفعه بعد خودت بشکن.
تا من این جملهها را میگفتم، علی ماهیتابه را روی گاز گذاشته بود و زیرش را روشن کرده بود.
– نه، خودم بلدم.
همین طور که این جمله را تکرار میکرد، تخممرغ را به لبه تابه کوبید، زرده و سفیده از دیواره ظرف کش آمدند و روی گاز پخش شدند!
جستی به سمت گاز زدم و فوری شعله را خاموش کردم تا روغن که داشت دود میکرد، فضا را عطرآگین نکند. از گوشه چشم نگاهی به علی کردم. لبخندی از سر شرمندگی به لب داشت.
– بلد بودم بشکنم، فقط نمیدونستم چطوری هدایتش کنم که نریزه این ور، بریزه اون ور!
نیازی به سرزنش و توضیح بیشتر من نبود. خودش فهمیده بود که زیادی «بلدم بلدم» به راه انداخته. قاشق و پیاله را گرفتم سمتش.
– تخم مرغ رو جمع کن بریز این تو.
خودم مشغول بقیه جارو شدم تا بعد بروم سراغ گاز که با قطرات روغن پاشیده شده در دور و برش و تزیین ابر و بادی تخممرغ و سفیده، تابلویی پیش چشم علاقهمندان به هنر اصیل، خلق کرده بود! شکر خدا پسرم در آشپزی مستعد است، فقط نیاز به قدری تعلیم و آموزش دارد!
تا غروب، یک لیوان شربت آلبالو روی فرش ولو شد، زهرا کتاب های دو سه طبقه کتابخانه را روی زمین ریخت، علی به دنبال لباس پرسپولیسیاش، کل کشوی لباسهایش را پخش کف اتاق کرد، زهرا در حرکتی ناگهانی پیاله سوپش را پرت کرد به سمت تلویزیون و چند اتفاق خیلی روتین و معمولی دیگر!
حالا معلوم شد که بچههای من به روز مبارزه با بیکاری مادران، چه اعتقاد عمیقی دارند؟! واقعا من وقتی بچه نداشتم، چطوری بیست و چهار ساعتم را پر میکردم؟! هرچه فکر میکنم، یادم نمیآید که آن روزها، چطوری دچار فقدان معنا و پوچگرایی در سکوت و خلوت خانه نمیشدم!
پایان پیام/