نوربالا| ورود زیر ۱۵ساله‌ها به این گردان ممنوع!

نوربالا| ورود زیر ۱۵ساله‌ها به این گردان ممنوع!

پسرم فقط ۱۳ سال داشت. فرمانده‌شان به علیرضا گفته بود که بی‌سیم‌چی شود، اما او گفته بود که من با پول بیت‌المال، لباس و پوتین پوشیدم که بیایم بی‌سیم‌چی شوم؟! به من کار دیگری بدهید.

نوربالا| ورود زیر ۱۵ساله‌ها به این گردان ممنوع!

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، قد و قواره رزمنده‌های نوجوان به اندازه‌ای نبود که بتوانند به راحتی یک اسلحه را روی دوششان بگذارند، اما جلوتر از خیلی‌ها حرکت می‌کردند و به شهادت می‌رسیدند. یکی از شهدای دانش‌آموز «علیرضا محمودی» است. شهیدی که ۱۳ سال بیشتر نداشت، اما داوطلبانه عازم جبهه شد. این دانش‌آموز در ۲۷ بهمن ماه ۱۳۶۱ در فکه پس از اصابت خمپاره ۶۰ به شکم مجروح شد و ۲۹ بهمن ماه در بیمارستان آیت‌الله کاشانی اصفهان به شهادت رسید.

روایت مادر این شهید دانش‌آموز را در ادامه می‌خوانیم:

علیرضا دی ماه ۶۱ گفت: «می‌خواهم بروم جبهه.» گفتم: «چشمم روشن. کی میری؟» گفت «دوشنبه اعزام است» بعد به من سفارش کرد و گفت: «من می‌روم گریه نکنی‌ها» گفتم «راضی‌ام، اما جگرم می‌سوزد.» دوشنبه به همراه همسرم علیرضا را به سالن آمفی تئاتر کرج بردیم؛ چون اعزامی‌ها آنجا جمع می‌شدند. مسئول‌ اعزام تأییدیه نداد و ‌گفت: «زیر ۱۵ ساله‌ها را به جبهه نمی‌فرستیم.» بالاخره اصرار کردم تا پسرم به جبهه برود.

در جبهه، فرمانده‌شان به نام «صیاد محمدی» به علیرضا گفته بود که بی‌سیم‌چی شود اما علیرضا گفته بود که «من با پول بیت‌المال، لباس و پوتین پوشیدم و بیایم، بی‌سیم‌چی شوم؟ بی‌سیم‌چی چیه؟ به من کار دیگری بدهید.» بالاخره علیرضا را به قسمت تدارکات جبهه فرستادند و به گفته همرزمانش در تدارکات با جان و دل کار می‌کرد. اگر زمانی هم لازم بود، اسلحه دستش می‌گرفت. بعد از مدتی علیرضا به گردان شهادت رفته بود.

مرحوم «صیاد محمدی» فرمانده پسرم بود که بعد از مجروحیت آقای محمدی به بیمارستان رفتم و جریان حضور علیرضا در گردان شهادت را از او پرسیدم.

صیاد محمدی برایم تعریف کرد که «از طرف شهید همت به عنوان فرمانده اعزامی‌ها انتخاب شده بودم. من ۷۰۰ نیرو می‌توانستم اعزام کنم. برای گردان شهادت نیروها داوطلبانه آمدند. علیرضا هم ابتدا وارد گردان شهادت شد اما من محل‌اش ندادم. دوباره آمد و اصرار کرد. اما به او گفتم: زیر ۱۵ ساله‌ها را در این گردان راه نمی‌دهیم. علیرضا همین‌طور دور وانت پشت سر من راه افتاده بود و اصرار می‌کرد. وقتی که دید راضی نمی‌شوم، یک جلد قرآن از جیبش‌ درآورد و گفت: تو را به این قرآن قسم می‌دهم که اسم من را در گردان شهادت بنویس. من به قدری به علیرضا علاقه داشتم دلم نمی‌آمد او را وارد عملیات کنم. او را بی‌سیم‌چی خودم کردم.»

قرار بود بهمن ماه ۶۱ رزمنده‌ها عملیات منظمی داشته باشند اما عملیات لو رفته بود و غافلگیر شده بودند. در این حمله، خمپاره ۶۰ در شکم پسرم منفجر شده بود. او سه روز بیشتر طاقت نیاورد و در بیمارستان به شهادت رسید.

پایان پیام/

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *