اینجا خانه ما| نجسکاری بچهها موجب پاکی مادرها!
در زندگی روزهایی هست که هرچه میخواهی در برابر نجاست سنگر بگیری، او به تو حمله میکند! مجبوری در یک روز، بارها بساط تطهیر نجاست را به پا کنی.
گروه زندگی: این، روایت جریان زندگی است. زندگی، در خانه ما!
در زندگی روزهایی هست که هرچه میخواهی در برابر نجاست سنگر بگیری، او به تو حمله میکند!
صبح آخرین روزهای شهریور بود. به سرم زد سجاد را بیدار کنم و یک صبحانه سه نفره با پسرها بخوریم. بوی ماه مهر میآمد و روزهای مدرسه رفتن علی و جدا شدن سفره صبحانهمان، نزدیک بود. چای را دم کردم و به اتاق بچهها رفتم تا سجاد را بیدار کنم. علی که خروس خانه ماست و بیدار بود. وارد اتاق که شدم، بوی مشکوکی به مشامم رسید. حدس زدم که خبرهایی باشد، اما نمیخواستم واقعیت را بپذیرم! نزدیک تخت سجاد که رسیدم، دیدم چارهای جز تسلیم در برابر واقعیتهای زندگی ندارم! بله، ظاهراً دیشب در تختخواب سجاد باران باریده بود و خیسی شلوار و تشک، جای شک و شبهه باقی نمیگذاشت.
– سجاد! پسر مامان! پاشو!
مگر بیدار میشد؟ ظاهراً پس از بارش باران سحرگاهی، در سکون و آرامشی ژرف فرورفته بود و به این سادگیها قصد بیداری نداشت. از صبحانه سه نفره منصرف شدم و تصمیم گرفتم با علی، مادر و پسری، صبحانه را بزنیم به بدن.
– مامان! من وقتی به شروع مدرسه فکر میکنم، دلم میگیره.
– حق داری. خیلی از بچهها همین جورین.
لقمهاش را قورت داد و چشمهایش را گرد کرد.
– واقعا؟
– آره پسرم. من خودمم وقتی بچه مدرسهای بودم، از نیمه شهریور به بعد، دلم میگرفت. حتی روزای اول مدرسه، یواشکی گریه میکردم. اما چند روز که میگذشت، عادت میکردم و خوشمم میومد. مخصوصا دیدن دوستام، خیلی خوب بود.
– چه جالب! فکرشو نمیکردم که تو هم این طوری بودی.
میتوانستم آرامش و رضایت را از توی چشمهایش بخوانم.
داشتم چای پایان صبحانه را میریختم که دیدم سجاد خندان لب و شادمان، از اتاق آمده بیرون و خرامان به سمت ما روان است. چای شیرین علی را جلویش گذاشتم و فوری به سمت سجاد شتافتم!
تطهیر و تعویض را که به سلامتی و میمنت انجام دادیم، سجاد هم به سفره صبحانه پیوست. خوشبختانه زهرا تا آن لحظه بیدار نشده بود و عملیات ما با موفقیت و سرعت به نتیجه رسیده بود. دیگر باکی نبود که صدای گریه زهرا بلند شود و آغوش من را طلب کند. قسمت این بود که سجاد هم سر سفره تنها نباشد و یک صبحانه خواهر و برادری بخورند.
چند دقیقهای از خوردن چای آب سردی توسط سجاد نگذشته بود که نوایش مرا به سمت خود خواند:
– مامان! دوباره ریخت!
– چی؟ چایی؟
– نه، جیشم!
تنها مرهمی که توانستم بر غمها و آلامم بگذارم این بود که حادثه روی سرامیک به وقوع پیوسته بود و تطهیرش خیلی راحتتر از فرش بود. خیلی وقت بود که چنین اتفاقاتی در زندگی نداشتیم. بعد از تکرار عملیات تطهیر و تعویض، چند قطره روغن بادام شیرین کف دست سجاد ریختم تا زیر شکمش را با آن چرب کند. یک چای نبات زنجفیلی هم مهمانش کردم تا بدنش گرم شود. حدسم سردی بدن در اثر کثرت خوردن هندوانه بود.
امروز، روز آبکشی و تطهیر بود.
مقدمات پخت ناهار را که فراهم کردم، یادم آمد سبد لباس های کثیف لبریز شده و نوبت خدمترسانی ماشین لباسشویی است. لباسها را راهی ماشین کردم و چند لباس کثیف زهرا که داخل ساک دستیام بود را هم انداختم قاطیشان.
یک ساعت بعد که برای تحویل لباس های شسته و آماده سراغ ماشین لباسشویی آمدم، دیدم لباسها شسته شده اما لابلای هر تکهشان، بلورهایی درخشان چشمک میزنند. با بهت و حیرت به تشت لباسهای آماده برای پهن کردن، خیره شدم. «اسباببازی بچهها بوده که وسط لباسا رفته؟ از ماشین جدا شدن؟ چی هستن اینا؟» ابهامم چند ثانیهای بیشتر طول نکشید و حقیقت خیلی زود رخ عیان کرد! یک پوشک پاره پاره، لابلای لباسها رویت شد و فوری فهمیدم که این الماسها، محتویات داخلی یک پوشک مستعمل هستند که قاچاقی همراه با لباس کثیفها راهی ماشین لباسشویی شده بوده. گریهام گرفته بود. چرا نجاست دست از سرم برنمیداشت؟ علی را صدا زدم و سفارش مراقبت از زهرا را به او کردم و خودم برای آبکشی دوباره لباسهای مزین به نگینهای پوشکی، راهی حمام شدم. تکه اول لباس را که گرفتم زیر شیر آب، اشکم هم چکید توی تشت. از این که یک پوشک استفاده شده، زورش آنقدر زیاد بود که اشکم را درآورد، خندهام گرفت. زیر لب گفتم:«همین را میخواستی خدا؟ که با این دانههای نجس، صیقلم دهی تا به ضعفم اعتراف کنم؟! تا اندکی از ناخالصیها و نجاسات روحم را پاک کنی و ذرهای تطهیر شوم؟ قبول است!»
پایان پیام/