مدافعان امنیت| همسر شهید امیراحمدی: به «سلمان» گفتم عمراً تو شهید بشوی!

مدافعان امنیت| همسر شهید امیراحمدی: به «سلمان» گفتم عمراً تو شهید بشوی!

همسر شهید مدافع امنیت «سلمان امیراحمدی» می‌گوید: شهادت در سوریه به دل سلمان ماند؛ او بعضی وقت‌ها می‌گفت: «آخرش من شهید می‌شوم.» من هم می‌خندیدم و می‌گفتم: «عمراً تو شهید شوی!»

مدافعان امنیت| همسر شهید امیراحمدی: به «سلمان» گفتم عمراً تو شهید بشوی!

خبرگزاری فارس ـ حوزه حماسه ومقاومت: پاییز سال گذشته، مردم از ترس حمله آشوبگران و آتشی که اغتشاشگران در خیابان‌ها افروخته بودند، نمی‌توانستند با آرامش و خیال راحت از منازلشان بیرون بیایند. در همین آشوب‌ها بود که غیرت مردان اجازه نمی‌داد، دست روی دست بگذارند تا این اوضاع ادامه پیدا کند. باید می‌رفتند و مقابل این فتنه می‌ایستادند تا آرامش دوباره به شهرهایمان بازگردد.

شهید «سلمان امیراحمدی» یکی از شهدای مدافع امنیت در اغتشاشات مهرماه ۱۴۰۱ است. شهیدی که دو فرزند داشت و کلی آرزو برای پسرانش. اما به میدان رفت و مقابل آشوبگران ایستاد. آشوبگران هم بی‌رحمانه او را هدف قرار دادند و یک گلوله به سر او شلیک کردند و۵۲ ساچمه هم به سر و صورتش زدند.


شهید سلمان امیراحمدی در سفر راهیان نور و یادمان طلائیه

«فاطمه اسلامی‌فر» همسر شهید مدافع امنیت «سلمان امیراحمدی» است. بانویی که امروز افتخار می‌کند به غیرت همسرش و راهی که آقاسلمان رفت. گفت‌وگوی فارس با این همسر شهید در ادامه می‌آید.

شرط سه جمله‌ای شهید امیراحمدی برای ازدواج

از آشنایی‌تان با شهید امیراحمدی و آغاز زندگی‌ مشترک‌تان برایمان بگویید.

تابستان ۸۹ ما در منز‌مان هیأت داشتیم که یکی از خانم‌ها در هیأت من را دید و بنده را به مادر آقا سلمان معرفی کرد. ابتدا مادر آقاسلمان به منزلمان آمد و عکس او را نشانم داد و صحبت‌هایی درباره خانواده‌ها انجام گرفت. ۷ مهرماه ۸۹ آقاسلمان به همراه مادر به خواستگاری آمدند. صحبت‌های اولیه انجام شد که در آن جلسه بیشتر اخلاق خوب و نماز اول وقت مدنظرم بود. آقا سلمان فقط سه جمله گفت: «من تا حالا سی‌دی موسیقی نخریدم و گوش ندادم و عاشق سیدعلی خامنه‌ای هستم.» به لحاظ اعتقادی همکفو بودیم و مراسم نامزدی و ازدواج ما سال ۸۹ به صورت سنتی انجام گرفت.

راز عاقبت‌بخیری «سلمان»

شهید امیراحمدی چه روحیات و خلقیاتی داشت که سبب شد، بتواند در مسیری حرکت کند که آخرش رسیدن به مقام شهادت باشد؟

آقا سلمان احترام ویژه‌ای برای پدر و مادرش قائل بود. حتی در جلسه خواستگاری که با پدر و مادرش آمده بودند، فقط پدر آقاسلمان صحبت می‌کرد. او سرش را بلند نکرد و اصلاً روی حرف پدر و مادرش حرفی نزد. در زمینه سیاسی و اعتقادی هم خیلی به پدرش نزدیک بود. او همیشه دست پدر و مادرش را می‌بوسید و کمکشان می‌کرد. به نظرم توفیق شهادتی که نصیب سلمان شد، به خاطر همین دستگیری از پدر و مادرش بود. در واقع عاقبت‌بخیری سلمان به خاطر احترام او به والدینش بود.

همسرم عاشق من و بچه‌ها بود. تا جایی که در توان داشت،‌ به خانواده خدمت می‌کرد و می‌گفت: توان من این است. واقعاً کم نمی‌گذاشت. روزهای جمعه منزل مادرم جمع می‌شدیم، جمع پرشور و شادی داشتیم و بگو و بخند بود. آقاسلمان با نوجوان‌ها بازی می‌کرد و به همدیگر بالش پرت می‌کردند، کوهنوردی می‌رفتند؛ اما بعد از شهادت آقاسلمان دیگر خیلی دورهم جمع نمی‌شویم.

گریه کسبه برای شهادت سلمان

یکی از دیگر از روحیات آقاسلمان این بود که همه را جذب خودش می‌کرد. حتی به خاطر بگو بخندی که با کاسب‌ها راه می‌انداخت، جذب او می‌شدند؛ انگار چند سال همدیگر را می‌شناختند. وقتی که سلمان شهید شد، مغازه‌دارهایی که او را می‌شناختند، گریه می‌کردند.

او حتی بچه‌ها را با یک حرف یا کاری جذب می‌کرد. برادرزاده‌ام ۵ ـ ۶ ساله بود. یک بار با چادر مشکی نماز می‌خواند. آقا سلمان به خاطر نماز خواندنش به او جایزه داد. بعد از مدتی به بازار حرم حضرت عبدالعظیم (ع) که رفتیم، سلمان گفت: برای برادرزاده‌ات چادر نماز رنگی بگیر. اتفاقاً بعد از شهادت همسرم هر وقت به منزل برادرم می‌رویم، برادرزاده‌ام چادر را نشان می‌دهد و می‌گوید: «این چادر را عموسلمان برایم خریده است.»

یک نمونه دیگر از روحیات شهید این بود که با بچه‌ها ارتباط خوبی می‌گرفت. محرم سال گذشته بچه‌ها در خیابان هیأتی راه انداخته بودند. یکی از بچه‌ها به آقاسلمان گفته بود که «عمو! هیأت شیرکاکائو و کیک می‌دهند؟» وقتی سلمان این را شنیده بود، رفته بود و برای بچه‌های هیأت، شیرکاکائو و کیک خریده بود. وقتی سلمان شهید شد، آن بچه عکس سلمان را به مادرش نشان داده و گفته بود که «امسال این آقا برای هیأتمان شیرکاکائو و کیک گرفت.»

آرزوی شهادت در سوریه به دلش ماند

ظاهراً شهید امیراحمدی پیگیری کرده بود که برای دفاع از حرم به سوریه برود، اما نشده بود. چرا نتوانست به سوریه برود؟

بله، در زمان حمله داعش و تکفیری‌ها به سوریه، آقاسلمان علاقه زیادی داشت که مدافع حرم شود. وقتی می‌خواست به سوریه برود، من برای فرزند اول‌مان باردار بودم و به سلمان گفتم: «کسی که به سوریه برود، یا شهید می‌شود یا جانباز. اگر اتفاقی برایت بیافتد من چه جوابی به فرزندمان بدهم؟» اما سلمان تمام تلاشش را کرد تا برود اما به خاطر اینکه برادرش روح‌الله هم شهید شده بود، اجازه ندادند او برود.

اتفاقاً سلمان می‌خواست با گروهی که به خان‌طومان رفتند، اعزام شود اما نشده بود. بعد که خبر شهادت مدافعان حرم را در خان‌طومان سوریه متوجه شد، خیلی ناراحت شد و گفت: «اگر من رفته بودم الان شهید می‌شدم و مفقود بودم.»


شهید «سلمان امیراحمدی» از همان ابتدا با شهدا مأنوس بود

در شرایط فتنه حضور در میدان حق، شجاعت و درایت را می‌طلبد. شهید امیراحمدی از اتفاقات ۱۴۰۱ چه صحبتی می‌کرد و چطور شد که داوطلبانه برای ایجاد امنیت و بازگشت آرامش در میدان حضور پیدا کرد؟

البته سلمان در فتنه سال ۸۸ هم در میدان بود و با موتور دوستانش می‌رفتند تا آشوبگران آسیبی به مردم نزنند. در اغتشاشات سال گذشته همسرم می‌گفت: همه این اتفاقات از قبل سازماندهی شده است. او خیلی نگران مردم و به خصوص امام خامنه‌ای و بیت ایشان بود.

سال گذشته سلمان سه بار برای تأمین امنیت به خیابان رفت که در سومین بار شهید شد. او دومین بار که بیرون رفت، موتورش خراب شد و موتور را به تعمیرگاه منتقل کرد به خاطر اینکه موتوری نداشت تا بتواند کاری انجام بدهد، کلافه بود. یک دستگاه موتورسیکلت در پارکینگ منزل پدری‌شان داشتند که چند وقتی از آن استفاده نمی‌شد. آن شب آقاسلمان آن موتور را روشن کرد و با دوستش رفتند و بعد در آن منطقه برادر همسرم به آنها ملحق شد. همسرم حدود ساعت ۷ رفت و از زمان رفتن تا شهادتش حدود یک ساعت و نیم طول کشید.

همسرتان چند بار برای ایجاد امنیت رفته بود، شرایط خاصی بود و هر لحظه ممکن بود اتفاقی برای همسرتان بیفتد، شما به آقاسلمان نمی‌گفتید نرود؟

من کلاً دوست داشتم همسرم برود. اگر خودم هم مرد بودم، می‌رفتم. من غیرت همسرم را نسبت به کشورش، ناموسش، مملکتش و رهبرش را دوست داشتم. اتفاقاً یکی از دوستان به من گفت: چرا گذاشتی برود؟ گفتم: اعتقاد و هدفش بوده؛ من که نمی‌توانستم جلوی او را بگیرم.

خبر شهادت آقاسلمان را چطور متوجه شدید؟

نزدیک ۴ صبح بود که در یکی از کانال‌های خبری تشییع و تدفین شهید «پوریا احمدی» را دیدم و بعد دیدم نوشته است: سلمان امیراحمدی به شهادت رسیده! چند بار آن خبر را خواندم. باخودم گفتم مگر چند نفر اسمشان سلمان امیراحمدی است؟! خیلی شوکه شدم یکدفعه فریاد زدم. محمدصالح از خواب پرید و گفت: «چی شده؟» گفتم: «فکر کنم اتفاقی برای بابا افتاده!» پسرم شوکه شد و فقط می‌گفت: «یا حسین(ع)، یا ابوالفضل(ع).»

این اتفاق که خبر شهادت مدافعان حرم و مدافعان امنیت قبل از اطلاع خانواده‌ها، اول در رسانه‌ها منتشر می‌شود، اتفاق خوبی نیست. آن شب خدا رحم کرد که مادرهمسرم این خبر را در کانال خبری ندید وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش می‌آمد.


تصویری از محمدصالح در کنار تابوت پدر شهیدش

حرف‌هایی که هیچ دوربینی ثبت نکرد

پسرتان «محمدصالح» عکس جانسوزی دارد که کنار تابوت پدر ایستاده‌ و همینطور اشک می‌ریزد. او شهادت پدر را چگونه پذیرفت و الان چه می‌کند؟

«محمدصالح» زمان شهادت پدرش اول ابتدایی بود. در همان دو هفته اول سال تحصیلی تکالیفش را با پدرش انجام می‌داد. حتی با پدرش کاردستی درست کرده بودند. آخرین کاردستی مشترک محمدصالح و پدرش روی میز بود که قرار بود شنبه محمدصالح به مدرسه ببرد؛ اما شنبه معلم پسرم مرخصی بود و یکشنبه هم سلمان شهید شد. بعد هم پسرم تا چهل روز مدرسه نرفت.

محمدصالح و پدرش باهم مثل دو تا رفیق بودند. یک وقتهایی باهم درِگوشی حرف‌هایی می‌زدند و می‌خندیدند. باهم پارک و رستوران می‌رفتند. بازی می‌کردند. همسرم خیلی به فکر تربیت و آموزش بچه‌ها بود. برای محمدصالح چرتکه خریده بود و باهم ریاضی کار می‌کردند. این رفاقت سلمان با محمدصالح سبب شده بود که پسرم خیلی وابسته به پدرش شود. به همین خاطر با شهادت سلمان، پسرم شوکه شد. شب قبل از وداع با پیکر سلمان، محمدصالح حال خوبی نداشت.

روزی که قرار بود با پسرم برای وداع با سلمان به معراج شهدا برویم، به توجه به اینکه صورت سلمان ساچمه خورده بود و زخم داشت، اطرافیان به من گفتند که محمدصالح را به معراج شهدا نبرید. اما گفتم: اگر محمدصالح را نبرم، باورش نمی‌شود پدرش شهید شده و هر لحظه دوست دارد پدرش به خانه برگردد.


پیکر شهید سلمان امیراحمدی

وقتی که به معراج شهدا رفتیم، دیدیم که جای زخم‌ها را پنبه گذاشته بودند و ساچمه‌ها را از صورتش خارج کرده بودند. اول محمدصالح پشت به پیکر پدرش کرد. گفتم بیا باهم بابا را بوس کنیم، این آخرین باری است که می‌توانیم بابا را بوس کنیم. این حرف‌ها را زدم و محمدصالح آمد و پدرش را دوبار بوسید. بعد از چند دقیقه خواستم که من و محمدصالح با پیکر سلمان تنها باشیم. وقتی دوربینی نبود، گفتم: «محمدصالح! ببین الان چه آرامشی داری!» گفت: «آره مامان! انگار اینجا خانه ماست» بعد به پدرش خوشامد گفت. گفتم: «دیدی بابا چقدر شجاع بوده که به خاطر آرامش ما و مردم رفته و شهید شده؟» اینها را که گفتم محمدصالح آرام شد. بالاخره کمک شهید بود که محمدصالح توانست شهادت سلمان را بپذیرد. البته به این معنا نیست که فراموش کرده باشد، یک وقتهایی می‌بینم که محمدصالح بی‌دلیل بهانه می‌گیرد و گریه می‌کند متوجه می‌شوم که دلتنگ پدرش است.

این نکته را هم بگویم که محمدصالح خیلی دلش می‌خواهد حضرت آقا را از نزدیک ببیند. چند بار دیدار عمومی رفتیم، محمدصالح نیامده و گفته من فقط می‌خواهم از نزدیک آقا را ببینم.

زمان شهادت سلمان، پسر دومم دو سالش نشده بود اما الان که کمی بزرگ شده و متوجه می‌شود و با دیدن عکس پدرش بابا، بابا می‌گوید.

می‌گفتم: «عمراً تو شهید شوی!»

آقاسلمان در طول سال‌های آخر حرفی از شهادت می‌زد؟

همسرم بعضی وقت‌ها می‌گفت: «آخرش من شهید می‌شوم.» من هم می‌گفتم: «عمراً تو شهید شوی!» حتی چند ماه قبل از شهادتش حدود مرداد ماه به خواهرش می‌گفت: «من شهید می‌شوم و دلت برایم تنگ می‌شود. آن موقع می‌فهمی که من کی بودم!» ما هم می‌خندیدیم و اصلاً حرف‌هایش را جدی نمی‌گرفتیم.


فرزندان شهید سلمان امیراحمدی

از همسرم آرامش خواستم

پیش آمده که به همسر شهیدتان توسل کنید؟

بله بارها پیش آمده از سلمان در دلم چیزی را خواستم و آن را به من داده است. یکی از این خواسته‌ها مربوط به محمدصالح بود. در طول این یک سال، محمدصالح از لحاظ درسی و اخلاقی شرایط خوبی نداشت. من هم در دلم به سلمان گفتم: کاری از دستم برنمی‌آید، خودت کاری کن! الحمدلله روحیه محمدصالح خیلی بهتر شد. حتی در بیماری بچه‌ها کمکم می‌کند. یکی از خواسته‌های من آرامش خودم و بچه‌ها بعد از شهادتش بود که الحمدلله به این خواسته‌ام رسیدم. در طول این یک سال، من کمک همسر شهیدم را احساس کرده‌ام.

حتی خیلی وقتها از سلمان می‌خواهم به خوابم بیاید و از احوالاتش برایم بگوید. البته می‌دانم در آن دنیا خوش است. اما به قول همسرشهید صدرزاده کمی از حال خوششان را به ما بدهند تا کمی شارژ شویم.

درباره شهید مدافع امنیت

شهید «سلمان امیراحمدی» متولد سال ۱۳۶۶ بود. او در رشته‌های مختلف ورزشی از جمله غواصی، پاراگلایدر، پرش از ارتفاع و جودو فعالیت می‌کرد. در برخی از این رشته‌ها تحت آموزش سردار حاج‌محمد ناظری بود. وی در رشته مدیریت فرهنگی مدرک کارشناسی را گرفته بود و مهرماه سال گذشته در ترم آخر کارشناسی‌ ارشد تحصیل می‌کرد. او قبل از شهادت مدیریت کلینیک بیمارستان لبافی‌نژاد را بر عهده گرفته بود. و سرانجام این بسیجی جوان ۱۶ مهرماه ۱۴۰۱ با ضرب یک گلوله به ناحیه سر به شهادت رسید. ضمن اینکه اغتشاشگران ۵۲ ساچمه به وی زده بودند. ضارب شهید امیراحمدی شناسایی و گرفته شده است و مراحل قانونی در حال اجراست.

شهید «روح‌الله امیراحمدی» برادر بزرگتر سلمان، آمر به معروف و ناهی از منکر بود که روح‌الله هم سال ۸۵ مقابل چشم سلمان با ضربات چاقوی اراذل و اوباش به شهادت رسید.

پایان پیام/

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *