اینجا چراغها خاموش شده است
چراغها خاموش شده. خیلی وقت است. اینجا در نوار غزه، نوری نیست. در سیاهی عمیقی فرو رفتهایم که تمام نمیشود.
خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: چراغها خاموش شده. خیلی وقت است. اینجا در نوار غزه، نوری نیست. در سیاهی عمیقی فرو رفتهایم که تمام نمیشود. کِش میآید، کِش میآید، و کِش میآید؛ آنقدر که نمیدانیم وقتی اینقدر غرقش شدهایم، آدم به حساب میآییم یا خفاش! هیچکس هم چشمِ دیدنمان را ندارد. حتی صبحها، آفتاب، برای درآمدن، حوصلهاش نمیگیرد. دهنمان تلخ است و پر از خاک! هیچکس خوابش نمیبَرَد، حتی گنجشکهای کنار پنجره. و هیچکس نمیفهمد دل ما هم میتواند زنده ماندن را دوست داشته باشد.
«بعدی منم یا تو؟» این را آلا با لبهای ترک برداشته میگوید و سرش را روی زانوهای شکسته و در هم قفل شدهاش میاندازد و به ناخنهای برگشته پایش زل میزند. دستش را میگیرم و آخرین چسب زخم را روی بدزخمترین انگشتش میپیچم: «شاید هر دوتای ما!» میخندد و چشمهای آبیاش پر از اشک میشود.
من هم از خندهاش خندهام میگیرد. حالمان خوب است؟! نمیدانم. برای مرگمان آماده شدهایم؛ خیلی بیشتر از همیشه. روسریهایمان را آنقدر سفت دور سرمان بستهایم که اگر بمب فسفری زدند و خانه آوار شد، جنازهمان را بیحجاب بیرون نکشند. آلا که دو تا روسری رو هم پوشیده و جلباب نماز را هم روی خودش کشیده است. پنجره را هم باز گذاشتهایم. کار از محکمکاری عیب نمیکند.
سعی میکنیم قوی به نظر بیاییم اما هر یک دقیقه، تمام اسکلت خانه و استخوانهایمان میلرزد. آلا پشت سر هم عوق میزند. بشکه آب را از زیر تخت بیرون میکشم. خشک است. گوشه روسریام را ته بشکه میچرخانم تا تر شود و روی لبهای آلا میکشم. بوی گوشت سوخته کلافهمان کرده. ساختمان بغلی و پشتی و روبهرویی را زدهاند. فقط ساختمان ما مانده. آلا گریهاش میگیرد: «میترسم!»
زیر پنجره مینشینم و آخرین شکلاتمان را باز میکنم: «زیاد طول نمیکشد! زود میمیریم!» چهار دست و پا میدَود و با اخم توی چشمهایم زل میزند: «دروغ نگو! شوخیات گرفته؟ اگر شانس ما مُردن مثل اُمِّ هانی و بچههایش بود چه؟» زبانم قفل میشود. هنوز یادم نرفته چطور تکههای بریده بدنشان را از زیر آوار بیرون کشیدند. کاسه سر هانی، خالی شده بود!
چشمهایم را از نگاهش میدزدم و زیر خردههای شیشه دنبال گوشیام میگردم: «بالاخره فلسطینی بودن تاوان دارد آلا! تو نمیخواهی تاوانت را بدهی؟»
خون شتک زده روی بازوها و پاهایش را نشانم میدهد و نیشخند میزند. از بدن سالمم خجالت میکشم. از اینکه هیچ زخمی در این معرکه برنداشتهام و از تاوان برایش حرف میزنم.
اتاق یکهو روشن میشود. صدای سوت موشک بند دلمان را پاره میکند. بلند تشهد میخوانیم و چشمهایمان را باز میکنیم؛ مثل مامان و بابا و هیفا و رَهف و سَلام و کمال که با چشمهای باز مُردند! اما دوباره اتاق تاریک میشود و ما هنوز زندهایم یا نه؟
نمیدانم. دیگر هیچ چیز برایم واقعیت ندارد. اصلا این آخرین فیلم ماست یا میتوانیم باز هم در این دنیای غمزده نفس بکشیم؟ اما دوربین گوشی را روشن میکنم. باید از خودمان ردی بگذاریم. باید هر روز و هر ساعت و هر دقیقه، آخرین ثانیههای دق مرگ شدنمان را تماشا کنید. لایک بزنید. و شاید هم کامنت «الموت لإسرائیل» بنویسید. فیلم میگیرم. از پنجرهای که تکان میخورد. از بمبهایی که روی سرمان میریزند. از صدای نفسهای ترسیدهمان که نمیداند چطور قطع میشود. و از آلا که دیگر صدایش را نمیشنوم.
باتری گوشی تمام شده. همه جا تاریک است. چشمهایم را ده ثانیه محکم روی هم فشار میدهم و یکهو بازشان میکنم تا شاید به تاریکی عادت کنند و آلا را ببینم. و میبینماش. مثل یک تکه گوشت زیر پنجره افتاده. تکانش میدهم. صدایش میزنم. آرام خوابیده. یک ترکش، گلویش را پاره کرده. خون گرماش دستهایم را گرم میکند. کنارش دراز میکشم. و سرم را به سرش میچسبانم: «دیدی ترس نداشت؟ دیدی چقدر زود مُردی!» و در سیاهی عمیقی فرو میروم. اینجا، خیلی وقت است که چراغها خاموش شده است.
پایان پیام/