اینجا خانه ما| چگونه با سیاهچال حمام سر کنیم؟!
زهرا که از حمام ترسید، آنقدرها بر خودم نلرزیدم. من مادر سه بچه هستم و سابقه روزگاری را دارم که علی هم از حمام میترسید و بعد از مدتی هم، رفتارش عوض شد. انگار نه انگار که تا همین چند روز پیش، حمام را در حکم زندان ابوغریب میدانست!
گروه زندگی: این روایت جریان زندگی است، زندگی در خانه ما.
لباسهای خیس را پهن کرده بودم روی رخت آویز توی بالکن و داشتم میرفتم لگن خالی را بگذارم توی حمام. خوشبختانه زهرا بعد از اینکه کار شستن لباسها را تمام کرده بودم بیدار شده بود و مجبور نشده بودم وسط لباس شستن شصت بار دستهای کفیام را بشویم و بیایم بغلش کنم یا آبش بدهم یا پوشکش را رسیدگی کنم.
نزدیک در حمام شده بودم که زهرا با چشمهایی نگران دوید سمتم، پاچه شلوارم را دودستی چسبید و به جهت خلاف حمام میکشید. اولش گیج شدم اما زود منظورش را فهمیدم. لگن را همان جا کنار دیوار گذاشتم و از در حمام فاصله گرفتم.
دو هفته پیش، اول مقداد و پسرها رفتند حمام و بعد نوبت من و زهرا شد. وارد حمام که شدیم، فضا هنوز بخارآلود بود. لگن خالی را هل دادم زیر شیر و آب داغ را باز کردم تا بعد هم کمی آب سرد رویش بریزم و آب معتدلی برای شستن زهرا فراهم شود.
جریان آب داغ، بخار را در فضا متراکمتر کرده بود. آب داغ تا نیمه لگن کرمرنگ پلاستیکی رسیده بود که اهرم شیر را به سمت آب سرد چرخاندم. ناگهان لوله آب شروع کرد به لرزیدن و آب با سر و صدا از لوله خارج شد. انگار شیر آب پشت هم بادگلو میزد و جرعه جرعه آب بالا میآورد! برای من اتفاق عجیبی نبود.
گاهی پیش میآید که جریان آب این شکلی میشود و با یکی دو بار بستن و باز کردن شیر، یا کم و زیاد کردن شدت آب، یا نهایتا چند دقیقه صبر کردن، همه چیز عادی میشود. اما انگار زهرا در زندگیاش تجربه چنین اتفاقی را نداشت. آن هم در فضای بخارزده حمام که چهره من را هم به خوبی نمیدید و در مجموع اوضاع نور و صدا و حرکت طور وهمآلودی شده بود که میشد در فیلمهای سینمایی، به عنوان موقعیت حضور دیو دوسر یا جادوگر خونآشام از آن استفاده کنند!
این چنین شد که زهرا چند لحظه پس از تشنج شیر آب، با یک شروع جیغآمیز، گریه جگرسوزی را آغاز کرد. تنش میلرزید و در آن هوای گرم، از شدت ترس دندانهایش به هم میخورد. چشمهایش قرمز شده بود و جور عجیبی گریه میکرد که کمتر از او دیده بودم.
فوری شیر را بستم و محکم چسباندمش به آغوشم. پوست لطیفش به تنم چسبید و دستم را روی بدن لرزانش کشیدم. کرکهای نازک و کمرنگ پوستش، قدعلم کرده بودند و چیزی شبیه به «مو به تنش سیخ شد» را تداعی میکردند. چند دقیقهای که گذشت، گریهاش آرامتر شد، اما قطع نشد. هرچه هم اردک پلاستیکی و جوجههای زشت و زیبایش روی آب بالبال زدند و توپهای رنگارنگ را این طرف و آن طرف حمام شوت کردند، زهرا از بغلم جدا نشد و اوضاع به حالت اولیه بازنگشت.
همانطور که توی بغلم بود، با دست چپ موهایش را شامپومالی کردم و کمی هم از همان کفها را به تنش مالیدم و با همین شستشوی نصفه و نیمه ختم عملیات شستشو ا اعلام کردم و به آبکشی رسیدم. کاسه های آب تند تند روانه تن کوچکش شدند و در حالی که هنوز «هنهن»های آخر گریهاش قطع نشده بود، لای حوله سفید، تحویلش دادم به مقداد.
جمعه بعد از این ماجرا، یعنی همین هفته پیش، بود که فهمیدم ماجرا در ذهن زهرا تمام نشده و دیگر ورودش به حمام، مثل قدم گذاشتن در یک جای عادی نیست. وقتی لباس را از تنش درآوردم و بغلش زدم که با هم وارد حمام شویم، هنوز به در حمام نرسیده، زد زیر گریه و «ماممماماممما»کنان، سعی کرد منظورش را به من برساند. به در حمام رسیده بودیم که چنگ زد به چارچوب در و با همه زورش سعی کرد، جلوی ورودمان به حمام را بگیرد. دیگر مطمئن شدم که خاطره ترس هنوز از ذهن زهرا نرفته و برای بهبود حالش، باید مدتی به او زمان بدهم. از حمام بردنش منصرف شدم. برگشتم لباس تمیز تنش کردم و به امید گذر زمان و نعمت فراموشی، منتظر ماندم تا ببینم کی این خاطره تلخ در ذهنش کمرنگ میشود.
حالا که با دیدن من در نزدیکی حمام، با جانفشانی به سمتم دوید تا از ورودم به آن سیاهچال مخوف جلوگیری کند، دانستم که نه فقط حمام را برای خودش خطرناک میداند بلکه میخواهد جان من را هم از آن مهلکه دور نگه دارد!
هوفی کشیدم و با خودم فکر کردم که «پس مدتی ماجرا داریم» اما آنقدرها هم بر خودم نلرزیدم.
زهرا بچه سوم است و من دیگر فهمیدهام که رفتارها و عادات بچهها، چقدر مقطعی و زودگذر است. روزی که علی در حمام لیز خورد و افتاد و تا سه ماه حکم به تحریم حمام داد، چقدر نگران بودم که «حالا یعنی چی میشه؟» چقدر در صفحات مجازی به دنبال راهکار از بین بردن ترس بچه از حمام، جستجو کردم، چقدر از این و آن مشورت گرفتم، چقدر تلاش مذبوحانه برای حمام بردنش کردم و جز اشک و آه علی چیزی دستگیرم نشد. ان
گار ممکن است تا ۱۲سالگی همینطور حمامگریز باقی بماند و اسمش را به عنوان هپلیترین نوجوان خاورمیانه در گینس ثبت کنند و سنجابها و طوطیها در سرش لانه بسازند! آخرش هم یک روز گرم تابستانی که خانه عمهاش بودیم و پسرهای عمه داشتند در حمام با در باز آب بازی میکردند و غشغش میخندیدند و به سر و روی هم آب میپاشیدند، علی با احتیاط پا به حمام گذاشت.
اولش فقط تماشاچی بود. بعد پسرها یک تفنگ آبپاش هم به او دادند تا در جنگ آبکشها(!) شرکت کند. بعد دیگر جسارت به خرج داد و رفت شیر آب را باز کرد و تندتند لیوانهای رنگی را پر میکرد و میچید بغل دیوار تا زاغه مهماتشان خالی نشود. دست آخر هم عمه رفت توی حمام با دوش تلفنی هر سه تا پسر را آبکشی کرد و فرستادشان بیرون. علی هم آخ نگفت و کاملا همراهی کرد. من که شاهد عینی این صحنهها بودم، هرچه توی موهایم دست میکشیدم، شاخهایی که تازه از سرم بیرون زده بود را پیدا نمیکردم!
احتمالا چند صباحی را باید در تعقیب و گریز با حمام سپری کنیم و روزی که کرم این پیله، پروانه شده باشد، زهرا دوباره با حمام آشتی میکند.
پایان پیام/