حاشیه نگاری دیدار 8 شهید مدافع حرم با هشتمین خورشید
امروز، مشهد گریست. روزی که 8 شهید مدافع حرم، مهمان هشتمین خورشید بودند و پیر و جوان آمده بودند و برای سال ها انتظار و صبر مادران و خواهران شهدای خانطومان اشک ریختند.
خبرگزاری فارس_ مشهد- فاطمه قاسمی؛ چیزی به ساعت ۱۵ نمانده، خیایانهای منتهی به حرم، هیاهوی همیشگی را ندارد. کنار مهدیه منتظر میایستم. بعد از گذشت دقایقی کوتاه به یکباره جمعیتی را میبینم که سیاهپوش و یا حسین گویان به سمت مهدیه میآیند. گیج و مبهوت از جمعیتی که مقابل و اطراف مهدیه را پرکردهاند نگاهم به جمعیتی میافتد که از میدان، چهارراه و کوچه و پسکوچهها به سمت مهدیه میآیند. جویبارهای جمعیتی که با رسیدن پیکر هشت شهید مدافع حرم، سیل عظیمی میشود برای بدرقه مهمانهای امام رضا [ع] تا حرم مطهر. دیگر جای سوزن انداختن نیست.
دختری که خود را به پدر شهیدش می رساند
جمعیت عزادار، پیکرهای هشت شهید مدافع حرم را روی دست و سر میگیرند و به داخل مهدیه میبرند تا شهدا را بعد از مراسمی به سمت حرم مطهر بدرقه کنند. شب جمعه است و ایام فاطمیه. وقتی مداح پرشور میخواند «یک کمی حرف بزن علی نمیره…» باران اشک است که از چشمان مرد و زن جاری میشود و ناله یا زهرا (س) در فضا میپیچید. همین حین دو دختربچه چادری از بین جمعیت میگذرند و خودشان را به تابوتهای شهدا میرسانند و صورتشان را روی تابوت شهید سید مصطفی صادقی میگذارند.
نروم؟ جواب حضرت زینب را چه می دهی؟
مداح که میخواند «حرف رفتن نزن علی میمیره…» یکی از دختربچهها چیزی را زمزمه میکند که مداح با شنیدن زمزمه دختر شهید، میکروفن را مقابلش میگیرد و دختر شهید صادقی در حالیکه که با پشت دستانش نم اشک را از چشمانش پاک میکند، میگوید به پدرم موقع رفتنش گفتم «بابا نمیریها» همین دو کلمه دختر شهید، باران اشک را از چشمان مرد و زن جاری میکند و در این بین گریههای بیامان زنی میانسال توجهم را جلب میکند. کنارش میروم و وقتی میپرسم چه نسبتی با شهید صادقی دارید، پربغض میگوید مادر شهید سید مصطفی صادقی هستم. ۸ سال قبل که پسرم میخواست به سوریه برود، گفتم نرو پسرجان! دخترهایت کوچک هستند، پسرم پیشانیام را بوسید و گفت: نروم؟ جواب حضرت زینب(س) را چه میدهی؟ بچههای من هم مثل بچههای امام حسین(ع)
برو، فقط نمیری ها…
مادر شهید می گوید: شبی که پسرم راهی سوریه بود دختر سه سالهاش موقع خداحافظی از آغوش پدرش بیرون نمیآمد. با اصرار من و مادرش گفت یکبار دیگر بابا را محکم بغل کنم، میگذارم برود. وقتی برای آخرین بار، دستان کوچکش را دور گردن پدرش حلقه کرد، گفت: برو بابا اما مواظب باش!
پسرم صورتش را غرق بوسه کرد و پرسید: یعنی چه؟! گفت: فقط نمیریها!
هجوم اشک اجازه صحبت به مادر شهید را نمیدهد و زن میان هق هق گریههایش میگوید من همین یک پسر را داشتم خدا را شکر میکنم که پسرم به آرزویش رسید.
مداحی تمام میشود و تابوت شهدا روی دستان جمعیتی که یکصدا فریاد میزنند «لبیک یا حسین» به سمت حرم بدرقه میشود. نزدیک حرم که میشوم دیگر جای سوزن انداختن نیست. حالا دیگر خیابان و پیادهرو مملو از جمعیتی شده که با چشمان بارانی و دست هایی که بر سینه میزنند.
مشهدیها، زائران امام رضا(ع) از گوشه و کنار کشور، ترک، لر، عرب، گیلک و فارس حتی زائران کشورهای عربی زن و مرد با دیدن تابوت شهدا خودشان را به تابوتها میرسانند. زنان تکه ای از لباس، بال چادر و گوشه روسری شان را متبرک میکنند و مردان، دست تبرک بر تابوتها میکشند و پیرترها تسبیح دستشان را روی تابوت میکشند و متبرک میکنند. جمعیت، تابوتها را چون نگینی روی انگشتر روی دست و سر میبرند که گویی هشت شهید منطقه خانطومان، نه از شهرهای کرمانشاه، قزوین، گیلان و تهران که فرزند آنها هستند. فرزندانی که برای حفظ حرم زینب(س) رفته اند و حال بعد از ۸ سال دوری نزدشان برگشته اند. حالا دیگر گنبد و گلدسته طلایی حرم مطهر به وضوح دیده میشود. جمعیت با گفتن السلام علیک یا علی بن موسیالرضا وارد صحن و سرای حرم میشود.
تو و بچه ها را به خدا می سپارم…
نگاهم به چشمان بارانی دختر نوجوانی میافتد که قاب عکس شهید مدافع حرم الیاس چگینی را در دستانش میفشرد و آرام با جمعیت گام برمیدارد. شباهت دختر نوجوان به عکس پدر شهیدش آنقدر زیاد است که نیاز به پرسیدن ندارد. نزدیک میشوم اما دختر همچنان اشک میریزد و در همین حین خانم جوانی او را در آغوش میگیرد و میگوید صبور باش دخترم. پدرت با دیدن ناراحتیات غصه میخورد! هنوز نوازش و محبت مادرانه زن ادامه دارد که میپرسم شما همسر شهید الیاس چگینی هستید؟ زن جوان با تکان سر حرفم را تایید میکند و میگوید همسرم خیلی متاق رفتن به سوریه بود. اوایل مخالفت میکردم اما در برابر شوقش به دفاع از حرم زینب (س) تسلیم شدم. بار اولی که راهی سفر به سوریه بود وقتی پرسیدم بچهها را به که میسپاری؟ شهید چگینی لبخند زد و گفت: همه شما را به خدا میسپارم. خدا بهتر از من برای بچهها پدری میکند! هنوز حرفهای همسر شهید تمام نشده که فشار جمعیت، ما را از هم دور میکند.
مشهد گریست…
حالا دیگر راه زیادی تا در ورودی حرم مطهر نمانده، مغازهدارهای اطراف حرم هم با دیدن تابوت شهدا از مغازههایشان خارج میشوند و خودشان را به تابوت شهدا میرسانند تا به همراه جمعیت، شهدا را با شکوه هر چه تمام تر به حرم مطهر بدرقه کنند. ورود پیکرهای شهدای مدافع حرم منطقه عملیاتی خانطومان به حرم رضوی همزمان میشود با بلند شدن صدای اذان مغرب از گلدستههای بارگاه ملکوتی امام هشتم و سلام و صلوات خادمان حرم که به شهدا خوشامد میگویند و پیکرها را به طرف رواق امام خمینی (ره) میبرند. جمعیت هم برای اقامه نماز جماعت در صحن و سرای حرم قد قامت میبندد. گوشهای میایستم و همانطور که رفتن تابوتهای شهدا به داخل رواق امام خمینی را نظاره میکنم، پسربچهای توجهم را میکند که بال چادر مادرش را محکم به طرف خودش میکشد و با دستان کوچکش به تابوت شهدا اشاره میکند. وقتی مادرش میپرسد چه میخواهد پسربچه میپرسد: مادر برای چه این ها شهید شدهاند؟ و مادرش همانطور که با دستانش سر کودکش را نوازش میکند میگوید: شهید شدهاند تا راه را نشانمان بدهند.» امروز، مشهد گریست. روزی که ۸ شهید مدافع حرم، مهمان هشتمین خورشید بودند و پیر و جوان آمده بودند و برای سال ها انتظار و صبر مادران و خواهران شهدای خانطومان اشک ریختند.
پایان پیام/