اینجا خانه ما| ما مراقب همدیگریم، خیلی مراقب!

اینجا خانه ما| ما مراقب همدیگریم، خیلی مراقب!

«بچه گرمش نیست؟ لباسش کلفته انگار» «بهاره دیگه، نازک‌تر تنش کن!»حالا که من مادر سه تا بچه قد و نیم‌قد هستم،از این تذکرها دلگیر نمی‌شوم.حتی گاهی خوشحال هم می‌شوم که آدم‌ها هنوز به فکر یکدیگرند، با اینکه گاهی برای بیان این محبت، روش خوبی را انتخاب نمی کنند. با این فکر‌ها، ذهنم می‌رود به پیاده‌روی خیابانی در سبزوار. به حمیدرضا الداغی فکر می‌کنم که مراقب دیگران بود، دلسوز انسان‌ها بود و آرزو می‌کنم که چراغ مواظبت از همدیگر، هرگز در بین هم‌وطنانم خاموش نشود.

اینجا خانه ما| ما مراقب همدیگریم، خیلی مراقب!

گروه زندگی: این، روایت جریان زندگی است. زندگی، در خانه ما!

«بچه گرمش نیست؟ لباسش کلفته انگار. بهاره دیگه، نازک‌تر تنش کن!»
«بچه سردش نیست؟ یه لا لباس تنشه انگار. بهاره هنوز، هوای بهار دزده! یهو یه باد می‌زنه، بچه مریض میشه!»
زهرا را گذاشته‌ بودم در کالسکه و داشتیم با سجاد به سمت مغازه‌های خیابان بالایی می‌رفتیم. داشتم چرخ جلویی کالسکه را می‌انداختم روی پل پیاده‌رو تا بعد با یک هُل جانانه، چرخ‌های عقب هم بروند بالا و کالسکه را از این مرحله رد کنم، که خانم چادری میانسالی، پاکت کرفس را در دستش جابجا کرد و تذکر اول را گفت‌.
– ممنون که گفتین. اگر دیدم گرمشه، عوض می‌کنم.
همین طور که در حال کشتی گرفتن با کالسکه بودم، این جمله را خطاب به زن عابر گفتم و رد شدیم.
در طول پیاده رو جلو می‌رفتیم و هنوز به مغازه‌ جوراب فروشی مدنظر نرسیده بودیم. سجاد یادش آمده بود که وقتی خدا این همه مغازه خوراکی‌فروشی خلق کرده، چرا ما شکر عملی به جا نیاوریم و از آنها خرید نکنیم! چادرم را سفت چسبیده بود و با کُند کردن قدم‌هایش، می‌خواست من را متقاعد کند که اگر میخواهم چادرم بیشتر از این کشیده نشود و گردنم بیشتر از این کج نشود، باید هرچه زودتر خوراکی‌ای دست و پا کنم.

درهمین حین بود که زهرا هم از کالسکه نشینی خسته شد و قیام خود را آغاز کرد! توی کالسکه نیم‌خیز شد و تلاش می‌کرد با آویزان شدن به دسته کالسکه، بایستد و پیام‌های قیامش را به همه اهل خیابان، مخابره کند! مانده بودم زهرا را بغل کنم یا چادرم را سفت بچسبم که بر باد نرود یا سجاد را متقاعد کنم که چند دقیقه فرصت بدهد، که خانم مانتویی میانسالی از یکی دو متر آن طرف‌تر، تذکر دوم را خطاب به من بیان کرد. «بچه سردش نیست؟ یه لا لباس تنشه انگار. بهاره هنوز، هوای بهار دزده! یهو یه باد می‌زنه، بچه مریض میشه!»
دلم می‌خواست بگویم ؛«بچه مریض بشه بهتر از اینه که مادر خُل بشه! تو رو خدا تو این وضعیت، پند و اندرز به من نده!» اما نگفتم. به جایش نگاهش کردم و لبخند زدم. در همین حد از دستم برمی‌آمد! بنده خدا هم لبخند مهربانانه‌ای زد و رد شد.
به یاد هویج غول پیکری که در کیف جاساز کرده بودم افتادم و آن را فوری گذاشتم روی میز جلوی کالسکه. خوشبختانه خیلی تاثیرگذار بود! زهرا به قیامش پشت پا زد، نشست توی کالسکه و مشغول خاراندن لثه‌هایش با هویج شد. انگار نه انگار که تا چند لحظه پیش داشته بیانیه می‌خوانده!
خیالم که از زهرا راحت شد، نیم‌خیز رو به سجاد نشستم و توی چشم‌هایش که پر از اشک بودند، نگاه کردم.
– تو خوراکی می‌خوای؟
– آره.
– اجازه داری از بین چیزایی که من بگم، یه دونه بخری. باشه؟
– باشه.
– تا اولین مغازه‌ای که خوراکی داشته باشه صبر می‌کنی؟
سرش را به تایید تکان داد اما لب‌هایش هنوز شکل و شمایل اردک را داشت.
– پس دیگه چادر من رو نکش. باشه؟
راه افتادیم. همه این آتش‌ها از گور علی بلند می‌شود که هر دو سه روز یک بار، جورابش سوراخ می‌شود و ما هی مجبوریم به ارتقای اقتصادی آقای جوراب فروش کمک کنیم! جوری هم جوراب ها را می‌ساباند که اغلب کودک زدن سوراخ‌ها افاقه نمی‌کند و یکی دو روز بعد، دوباره جوراب از همان ناحیه دچار بحران می‌شود. دفعه پیش پنج جفت جوراب برایش خریدم، اما الان دیگر نه نامی از آنها باقی مانده، نه نشانی! «خدا رو شکر که بچه‌م سالمه و جوری جست و خیز می‌کنه که جوراب‌ها رو در یک شبانه روز از هستی ساقط می‌کنه!» با مرور این جمله با لحن آن کلیپ تلویزیونی قدیمی، خنده‌ام می‌گیرد و هم‌زمان چشمم به بقالی روشن می‌شود. بله، خدا حاجت شکم را زود می‌دهد. مخصوصا اگر حاجت شکم بچه‌ها باشد.

برگشته‌ایم خانه و وضعیت سفید است. زهرا کمی پیش از رسیدن، در کالسکه خوابش برد و الان غرق در ادامه همان خواب است. سجاد جوراب تازه‌اش را پوشیده و روی سرامیک‌ها تست اسکی از آن می‌گیرد. جوراب لازم نداشت اما وقتی من داشتم برای علی ده جفت جوراب می‌خریدم که دیگر حالا حالاها با چالش جوراب روبرو نشویم، با خودم گفتم هرچقدر هم یک بچه باجنبه باشد، نمی‌تواند نامعادله ده جوراب برای برادرم، صفر جوراب برای خودم را حل کند. این شد که یک جوراب هم تقدیم نگاه معصوم او کردم.
هفت تا از جوراب‌های علی را گوشه کشوی خودم می‌گذارم تا کم‌کم از آن‌ها رونمایی کنم. وقتی همه‌شان با هم جلوی چشمش باشند، حیف و میل می‌شوند. قیچی برمی‌دارم تا نخ دوخت سه جوراب دیگر را بچینم. در سکوتی که حاصل از حضور علی در مدرسه و خواب قیلوله زهراست، ماجراهای امروزمان در خیابان را در ذهن مرور می‌کنم.
اگر تازه‌مادر بودم، تذکرات آن دو زن میانسال، خیلی حرصم می‌داد. مثل شش هفت سال پیش، وقت‌هایی که علیِ شیرخواره در بغلم بود و هرچه تلاش کرده بودم کلاه را روی سرش نگه دارد، بی‌قراری کرده بود و آن را کشیده بود و در نیم ساعت حضورم در خیابان، قریب به ده نفر با لحن‌های مختلف به من تذکر داده بودند که «بچه از سر سرما می‌خورد، کلاه سرش کن!» بعضی‌ها با مهربانی، بعضی‌ها با عتاب، بعضی‌ها جوری که انگار تنها خودشان از این حقیقت تازه کشف شده پزشکی اطلاع دارند و می‌خواهند آن را با من هم درمیان بگذارند و … . از سوژه‌های خنده مقداد این بود که می‌گفت: «ما که نفهمیدیم بچه دقیقا از کجاش سرما می خوره! کافیه یه بخش از بدنش به مساحت یک سانتی‌متر مربع، بدون لباس بمونه. همه عالم و آدم یادآوری می‌کنن که بچه دقیقا از همون ناحیه سرما می‌خوره! جوراب نداشته باشه میگن از پا سرما میخوره. یه کم یقه‌ش باز باشه، میگن از سینه سرما می‌خوره. شلوارش بالا رفته باشه، میگن از ساق پا سرما میخوره. یه کم بلوزش جمع شده باشه، میگن از شکم سرما میخوره، یا حتی از پهلو، حتی از کمر! کلاه نداشته باشه که دیگه هیچی، بچه هم‌زمان از گوش و گردن و شقیقه و ملاج چنان سرمایی می خوره که مسلمان نشنود، کافر نبیند!»

حالا اما من مادر سه تا بچه قد و نیم‌قد هستم و معمولا از این تذکرها، هیچ دلگیر نمی‌شوم. شاید باورکردنی نباشد، اما حتی گاهی اوقات خوشحال هم می‌شوم. خوشحال می‌شوم که آدم‌ها هنوز مراقب همدیگر هستند، به فکر یکدیگرند، دلشان می‌خواهد بقیه درست زندگی کنند، دوست دارند اگر کسی چیزی را نمی‌داند آگاهش کنند، خلاصه دلشان برای هم می‌تپد. حتی اگر گاهی برای بیان این محبت عمیق و حس دلسوزی‌شان، روش خوبی را انتخاب نکنند. یا حواس‌شان نباشد که فرد مورد تذکر الان در شرایط مناسبی نیست. حتی اگر به این فکر نکنند که شاید دوازدهمین نفری باشند که دارند به مادری که بچه‌اش کف فروشگاه دراز کشیده، پا روی زمین می‌کوبد و برای تقاضای خریدش نعره می‌زند، یادآوری می‌کنند که «موهاش کثیف شده‌ها!»

یاد آن روز می‌افتم که پسر هفده هجده ساله‌ای با موهای بلند، وقتی داشتم برای رد کردن کالسکه از جوی آب کنار خیابان جان‌فشانی می‌کردم، به سراغم آمد، در سکوت کالسکه را بلند کرد گذاشت آن طرف و بی هیچ حرف و نگاهی رد شد و رفت.

یاد روزی که زهرا در مسجد روی چادرم بالا آورده بود و جیغ می زد، من هراسان بودم و سجاد از این وضعیت به گریه افتاده بود. یکی از خانم‌های ردیف جلو، سرش را برگرداند عقب و بی‌آنکه به سجاد نزدیک شود، شروع کرد برایش شکلک‌های خنده‌دار درآوردن، آنقدر که سجاد کم‌کم به غش‌غش خنده افتاد. قربان دندان‌های کوچک مرتبش بروم که وقتی می‌خندند، همه‌شان ظاهر می‌شوند.

با این فکر‌ها، ذهنم از پیاده‌روی خیابان بالایی‌مان، می‌رود به پیاده‌روی خیابانی در سبزوار. به حمیدرضا الداغی فکر می‌کنم که مراقب دیگران بود، دلسوز انسان‌ها بود، با یک محبت عمیق، به حمایت از آدم‌ها برخاست. به حمیدرضا فکر می‌کنم که دیگران برایش مهم بودند، خیلی مهم؛ آنقدر که برایشان جان بدهد. به این شهید فکر می‌کنم و آرزو می‌کنم که چراغ مواظبت از همدیگر، هرگز در بین هم‌وطنانم خاموش نشود.

پایان پیام/

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *