حاج حیدر برایمان نان می‌آورد!

حاج حیدر برایمان نان می‌آورد!

شنیدن اسم «حیدر» دلم را می‌لرزانَد. یعنی هنوز مردانی با نشان اباالأیتام، شبانه به خانه‌هایی فراموش شده، با کیسه‌ای از قرص نان، روی شانه، سر می‌زنند؟ «او کیست؟» صدای زنگ در، سکوت جنان را می‌شکند. «حاج حیدر آمده.»

حاج حیدر برایمان نان می‌آورد!

خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: اسمش تو را یاد پاکستان می‌اندازد؛ انگار که پرت شده باشی همان جا؛ «اسلام‌آباد شرقی و غربی». با خودت می‌گویی «چه اسم باابهت و بزرگی؛ شبیه یک وطنِ آرام و دوست‌داشتنی که آدم‌هایش را از شرق تا غرب به آغوش کشیده!» اما آنجا خبری از آرامش نیست و کوچه‌هایش مثل زخم‌های کهنه‌‌ی طاعون که به هر بهانه‌ای سر باز می‌کنند، تلخ و خسته و ناامیدند.

دست خودشان هم نیست. قرعه تقدیر به نام‌شان افتاده تا اسلام‌آبادی باشند؛ ساکنان یک محله مُرده و فراموش شده از شهر کارون که به اهوازِ بی جان‌تر از خودش سنجاق شده. با دیوارهای آجری و آسفالت‌های بی‌ریخت و ترکیده. هر ده قدم هم یک چاه سه متری دهن باز کرده و فاضلابش توی دامن نخل‌ها فواره می‌زند. پیرمرد شاخه خشک رطب‌ها را از زمین بلند می‌کند و چند دانه را بین دندان‌هایش فشار می‌دهد. با فحش چشم‌هایش را جمع می‌کند و توی صورت نخل تف می‌کند! خرمای نخل‌ها، آن صبورهای با استقامت که شانه به شانه آدم‌های اسلام‌آباد ایستاده‌اند، همیشه بوی تند شکم‌روی بچه دو ماهه را می‌دهند!


ابو حیدر (امیر نواصر) با جمع کردن جوان‌های مسجد امام حسین (ع) شهرستان کارون تصمیم می‌گیرد تا برای تغییر وضعیت مردم شهرش به قزر وسعش تلاش کند

بچه‌ها برای پیرمرد زبان درمی‌آورند و توی گِل‌ها چوب می‌زنند. هیچ چیز شبیه خودش نیست. نگاه‌شان می‌کنم. زخم سالک، کله‌های تراشیده‌شان را خورده اما هنوز بلدند بخندند. مادرهایشان با عباهایی که از شلاق آفتاب، نخ‌نما و سرخ شده برایشان چشم غره می‌روند که از چاه فاضلاب فاصله بگیرند. هر ماه چند بچه قربانی این چاه‌های مرگ‌ بدون سرپوش‌اند. اما عین خیالشان نیست و توی عفونت بپر بپر می‌کنند. مادرها خون خون‌شان را می‌خورد و کفری می‌شوند. برایشان دست تکان می‌دهم. به زور، لب‌های قفل شده‌شان را به خنده بزک شده‌ای باز می‌کنند و جواب سلامم را می‌دهند. چروک‌هایی عمیق و بلند، صورت‌های آفتاب‌سوخته‌شان را بی‌رحمانه، خط خطی کرده. پوست دست‌هایشان ضخیم شده. و زیر ناخن‌هایشان مثل جهنم، سیاه است!

بی‌حوصله‌اند. و حتی وقتی سر حرف را باز می‌کنم، حرف نمی‌زنند. سر هر کدام‌شان به یک بدبختی گرم است. اینجا عشق و شادی چیزی جز یک شوخی زننده به نظر نمی‌آید؛ شوخی آدم‌های فایِخِ مِرتاح. اسلام‌آبادی‌ها به آن‌هایی که نَفَسِشان از جای راحت درمی‌آید می‌گویند فایخ مرتاح؛ یعنی آدمِ به هر چه خواسته رسیده‌ی راحت! دست جَنان را می‌گیرم و روی پیاده‌رو و پشت سر مادرها راه می‌رویم: «باور کن هیچ‌کس آن‌طور که تو فکر می‌کنی راحت نیست؛ بالاخره هر آدمی برای خودش دردی دارد!» لب‌هایش را جمع می‌کند و نیشخند کش‌داری تحویلم می‌دهد: «اما درد نان که ندارند، درد یک قرص نان که با آب خیسش کنند و بخورند تا از گرسنگی نمیرند!»


ابو حیدر با کمک جوان‌های جهادی و خیرین نیازمندان را شناسایی می‌کند و حتی اگر شده با کوچک‌ترین کمک‌ها اما کنارشان می‌ایستد

خجالت می‌کشم. از دردهای خودم. از همان‌ها که وقتی کنار دردهای خانواده جنان و چند هزار خانه اسلام‌آباد می‌چینمشان، لوس به نظر می‌آیند! من کِی نان نداشتم؟ کِی چشم به راه یک قرص نان بودم؟ و کِی نان خشک را توی کاسه آب خیساندم و قورت دادم و خوابیدم؟ دنیا به سخیف‌ترین شکل ممکنش دل‌زده‌ام می‌کند. اما چه کاری از دست‌های خالی من برمی‌آید برای شادی این آدم‌هایی که همه خواسته‌شان از دنیا، یک لقمه نان است و می‌گویند: «اگر نان داشتیم، سیر می‌شدیم!»

دست از پا درازتر، می‌روم خانه جنان. مادرش به تنور خاموش گوشه حیاط زل زده. توی خودش است. آن‌قدر که حتی وقتی سلام می‌دهم صدایم را نمی‌شنود. جنان شانه‌اش را تکان می‌دهد: «یما یما، مهمان داریم؛ خانم خبرنگار آمده برایمان کاری بکند!» می‌خواهم توی حرفش بپرم. می‌خواهم بگویم «نه! من چه کاری می‌توانم برای این همه آدم زخمی انجام بدهم؟» اما چشم‌های مادر جنان، توی ذوق دخترش می‌زند. هیچ امیدی توی آن‌ها نیست. و ایمانش، در این فقری که از در و دیوار می‌بارد، از پنجره‌های شکسته خانه‌اش فرار کرده است!


با توجه به تعداد بالای کودکان یتیم و بدسرپرست، ابوحیدر در مناسبت‌های مختلف غذاهای مقوی پخت می‌کند تا کودکان شهرش با معضلات کمبود ویتامین و عدم رشد مواجه نشوند

خانه‌ای که پر از بچه است. یک ساله، سه ساله، کلاس چهارمی، ششمی و حتی معلول. گرسنه‌اند. یک مشت بچه‌ی گرسنه‌ی توی سن رشد. آخر این‌ها را چطور می‌توان توی نمودار خانه بهداشت گذاشت؟ قرار است قد بکشند؟ اصلا قد می‌کشند؟! اشک توی چشم‌هایم حلقه حلقه می‌شود. بغل‌شان می‌کنم: «توی کدام خاک بکارمتان تا جوانه بزنید؟!» هاج و واج نگاهم می‌کنند. توی دهنشان شکلات می‌گذارم. مثل قندِ ته استکان چای، از ذوق آب می‌شوند. آن‌قدر خوش‌گل‌اند که دلم می‌خواهد هزار تا عکس با صورت‌های ماه‌شان بگیرم و آن‌قدر آبرو دارند که رویم نمی‌شود دوربین را دربیاورم.

جنان با یک سینی که لیوان بلند آب وسطش تکان تکان می‌خورد کنارم می‌نشیند. دامن گل‌دار پوشیده و گیس بور و بلندش عطر حنا می‌دهد. و این یعنی زندگی هنوز هم می‌تواند تا وقتی این دختران در اسلام‌آباد هستند، جریان داشته باشد. اما نمی‌دانم چه بپرسم. فکرش را بکن یکهو همه کلماتت ته بکشند و زبانت به ته دیگ بخورد! لال می‌شوم. من به جای همه استاندارها و فرماندارها و مسئول‌هایی که می‌آیند و می‌روند لال می‌شوم و به قار و قور شکم‌های خالی بچه‌های این خانه زل می‌زنم. سمفونی فقر همه جا ماغ می‌کشد. تند و سریع؛ مثل نفس‌های گاو ماده‌ای پا به ماه که گوساله‌، توی شکم‌‌اش تلف شده! دهنم تلخ می‌شود. جنان مدام سرک می‌کشد. می‌گویم: «قرار بود کسی غیر از من هم بیاید؟» لپ‌هایش گل می‌اندازد و خواهرها و برادرهای یتیمش را دور خودش جمع می‌کند: «الآن می‌آید؛ همیشه همین وقت. حاج حیدر برایمان نان می‌آورد!»

شنیدن اسم «حیدر» دلم را می‌لرزانَد. یعنی هنوز مردانی با نشان اباالأیتام، شبانه به خانه‌هایی فراموش شده، با کیسه‌ای از قرص نان، روی شانه، سر می‌زنند؟ «او کیست؟» صدای زنگ در، سکوت جنان را می‌شکند. «حاج حیدر آمده.» مردی شبیه همه مردها. با دو دست و دو پا و گوش و چشم. اما با قلبی که مثل بقیه مردها نمی‌تپد! او نماینده دست‌های خالیِ در غلاف است! انسانی با تمام وجودش، انسان. جنان و بچه‌ها نان‌ها را از دستان ابو حیدر می‌گیرند. واقعا نانِ خالی‌ست. ابو حیدر شرمنده است و جنان و بچه‌ها خوشحال. سفره‌ای می‌اندازند به بلندای تاریخ شب‌های کوفه امیرالمؤمنین تا شب‌های اسلام‌آبادِ ابو حیدر. یک تکه از نان داغ تنوری را دور خودش می‌پیچند و با یک لیوان آب تعارف می‌دهند. ناهار می‌خوریم. و بلند می‌گویم «الحمدلله». این اولین بار است که نان این‌قدر برایم عظمت پیدا می‌کند.


ابو حیدر برای جمع‌آوری کمک‌ها از آبرویش هزینه می‌کند

ابو حیدر با «یا الله» آماده رفتن می‌شود. قول یک بخاری خوب را به مادر جنان می‌دهد. یک قول مردانه. موقع خداحافظی دنبالش می‌دوم. تلفن‌اش زنگ می‌خورَد. زنی پشت خط، با صدایی بلند، ناله می‌کند: «تو را خدا به ما هم سر بزن پسرم. اوضاع‌مان خیلی بد است. کوت سید صالحیم. بگویی ام علی خانه‌ام را نشانت می‌دهند.» اجازه می‌گیرم که همراهش بیایم و به شرط نگرفتن عکس و فیلم از حال ناخوش آدم‌ها، اجازه می‌دهد.


ابو حیدر علاوه بر توزیع کیسه‌های آرد، کارت‌های نان طراحی کرده و مردم اسلام آباد و کارون ماهانه نان دریافت می‌کنند، چرا که غذای اصلی آن‌ها غالبا نان و آب است

به خانه ام علی که می‌رسیم ویرانه‌ای روبه‌رویمان قد علم می‌کند که مردی دیوانه جلوی دراش نعره می‌کشد. ابو علی دیوانه معروف کوت سید صالح است. بی‌اعصاب و خشن. زن‌ها می‌گویند جن توی تن‌اش رفته و مردها سر به سرش می‌گذارند و این وسط، ام علی‌ست که اشک‌ها از چشم‌های کشیده‌اش خشک نمی‌شوند. ابو حیدر و بچه‌های گروه جهادی منتظران ظهور به امامِ زمان توسل می‌کنند و آرام آرام جلو می‌روند. ام علی داد و بیداد می‌کند: «حواست باشد ابو حیدر! چاقو توی دستش است!» ابو حیدر زیر لب ذکر «یا علی» را زمزمه می‌کند و با یک حرکت هم چاقو را از دست ابو علی دیوانه می‌گیرد و هم به آغوشش می‌کشد. مرد گوش ابو حیدر را گاز می‌گیرد! تقلا می‌کند. می‌لرزد. و بالاخره آرام می‌گیرد. رنج، بیمار اعصاب و روانش می‌کند و فقر، از یک مرد محترم، از بابای علی و همسر ام علی، یک دیوانه می‌سازد.

ام علی با پیشانی عرق کرده و دستپاچه روبوسی می‌کند و من را می‌برد داخل. ابو حیدر توی ویرانه می‌چرخد. آب و برق و گاز قطع شده. شیشه‌ها شکسته. کاشی‌ها برگشته و باد توی دیوارها زوزه می‌کشد. ام علی زیر چشمی نگاهم می‌کند. همیشه برای نزدیک شدن به آدم‌ها، یک خنده ملایم و شیرین بهترین راه‌حل است اما اینجا گریه می‌کنم. من و ام علی! آرامم می‌کند. می‌گویم: «ابو حیدر را از کجا می‌شناسی؟» آب دماغش را با گوشه شال‌اش می‌گیرد و کارت‌های نان را نشانم می‌دهد: «همه توی کارون او را می‌شناسند. خودش و پسرهای مسجد امام حسین (ع) خیلی مَرداند. تمام دار و ندارش را خرج فقرا می‌کند هیچ، تازه از این‌ور و آن‌ور هم برایمان کمک جور می‌کند. ماهی ۳۰ ‌هزار تا نان می‌دهد به ۳۰ هزار آدم. کولرهایمان را تعمیر می‌کند. هوا سرد شد بخاری برایمان می‌آورد. این‌قدر دوست بنا و لوله‌کش و دکتر و مهندس دارد که نگو و نپرس. اگر مشکلی داری به خودش بگو. حتما کمکت می‌کند.»


در فصل گرم سال تامین و تعمیر کولر از اولویت‌های ابو حیدر و گروه جهادی اوست

ابو علیِ دیوانه به ابو حیدر سنگ می‌زند اما او می‌خندد و سنگ سرویس بهداشتی را عوض می‌کند. کاسه سیمان را هل می‌دهم و کنارش می‌ایستم: «با دست‌های خالی و همراه هشت تا جوان، به این همه آدم محبت می‌کنید؛ اما چطور می‌شود؟» به آسمان نگاهی می‌اندازد و سر تکان می‌دهد: «راهی‌ست راهِ عشق که هیچش کناره نیست، آنجا جز آن که جان بسپارند، چاره نیست … .» ابو علی آخرین سنگش را پرت می‌کند و پیشانی ابو حیدر بالاخره می‌شکافد. همه با ترس می‌دوند اما ابو حیدر کاسه سیمان را روی دوشش می‌گذارد و با خنده می‌گوید: «دیدید گفتم؟ اینجا جز آن که جان بسپاریم چاره نیست!»

پایان پیام/

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *