سیدی در آستانه‌ی کوهستان/ روزی که دل، در شمال‌ِ غربی‌ترین نقطه تهران، کرب‌وبلایی شد

سیدی در آستانه‌ی کوهستان/ روزی که دل، در شمال‌ِ غربی‌ترین نقطه تهران، کرب‌وبلایی شد

ماجرا برای کمی آنورتر از نهصد سالِ پیش بود و من بیشتر از این را نمی‌دانستم! حتی فکرش را هم نمی‌کردم که یک روز از «خوزستان»، دیار خورشید و خرما، روزی پایم به «فرح‌زادِ» خنک و شیرین و دل‌چسب برسد، اما به قول مادر: «هیچ تقدیری اتفاقی نیست!»

سیدی در آستانه‌ی کوهستان/ روزی که دل، در شمال‌ِ غربی‌ترین نقطه تهران، کرب‌وبلایی شد

خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: سید آمد. از «مدینه»، سرزمین نخل‌های سر به فلک کشیده و صحراهای سوزان، به «تهران»، ولایتی برف‌آلود و در حصار کوهستان. فاصله از آنجا تا به اینجا، آنقدر طاقت‌فرسا و طولانی و دور بود که پاهای خاندان «بنی‌هاشم» برای بدرقه سیدشان از نفس افتاد اما «فرح‌زاد»ی‌ها به استقبالش آمدند و برای سید سنگ تمام گذاشتند.

ماجرا برای کمی آنورتر از نهصد سالِ پیش بود و من بیشتر از این را نمی‌دانستم! حتی فکرش را هم نمی‌کردم که یک روز از «خوزستان»، دیار خورشید و خرما، روزی پایم به «فرح‌زادِ» خنک و شیرین و دل‌چسب برسد، اما به قول مادر: «هیچ تقدیری اتفاقی نیست!»

خوش آمدی

از پله‌های پهن و کشیده و سنگی خانه سید بالا رفتم. به دنبال یک نشانه. اینکه که بود و کدام تقدیر او را به اینجا کشاند. بانوی خادمِ تقریبا پنجاه ساله‌ای با صورتی استخوانی و عینکی با قاب ظریف، روی صندلی کنار درِ کانکس نشسته بود و ذکر می‌گفت. جلو رفتم و به فاصله ده قدم، لب‌هایم به خنده باز شد. او هم از همان فاصله خندید و سلام که دادم، دستی به سینه‌اش زد و ایستاد: «خوش آمدی!»

تشکر کردم و گفتم: «اینجا رستوران یا کافه‌ای نیست؟» سر چرخاند: «نزدیکِ نزدیک نه، ولی باید یک خورده بالاتر بروی. حالا بفرما یک لقمه نان و پنیر با هم بخوریم.» تعارف نبود. این را خوب می‌شد از آغوش گشوده‌اش فهمید. نگاهی به داربست‌های روی گنبد انداختم: «محبت دارین. تا ناهار زیاد وقت هست. راستش به دلم افتاده تا اینجایم چند خطی برای امامزاده بنویسم؛ حرف بزنیم؟»

عینکش را به چشم‌هایش چسباند: «به به، چقدر هم خوب. خدا خیرت بدهد. اما چرا با من؟ حاج آقا اسدالله‌ زاده مدیر اینجا و الآن توی دفتر است؛ خودش برایت می‌گوید.» دفترچه یادداشتم را از کیفم درآوردم و پرسیدم: «کجا؟» دفتر تولیت آستان را که کنار پله‌ها بود با انگشت نشانم داد و جلو افتاد.

نوادگان نور

توی دفترِ حاج «حسین اسدالله‌ زاده» شلوغ بود؛ کلی زن و مرد که برای کلی کار آمده بودند. خانم خادم گفته بود که از بچه چهار ساله تا پیر هشتاد ساله به اینجا می‌آیند و در «خیمه معرفت» که کنار بقعه امامزاده برپا شده خدمات آموزشی و فرهنگی و اجتماعی و پزشکی و حتی مشاوره حقوقی می‌گیرند. می‌دانستم که وقت برای سر خاراندن نیست اما نمی‌توانستم از راز نور دل بکنم. نشستم و هر چه توی سرم بود پرسیدم و حاج آقا با حوصله جواب همه‌شان را داد:

«خب می‌دانید، یک زمانی بعضی از خلفا به نوادگان اهل بیت علیهم السلام خیلی سخت می‌گرفتند. می‌خواستند نسل پیامبر (ص) را از بین ببرند. چاره چه بود؟ این بزرگواران مجبورِ به هجرت شدند. اما کجا رفتند؟ آمدند به ایران. جای خیلی امنی برایشان بود، چون مردم ایران از همان قدیم که دین اسلام را پذیرفتند به اهل بیت ارادت داشتند. هرچند سختی راه‌ها و دوری فاصله بود اما سادات به هر حال هجرت کردند و دشمنان خدا، بعضی از این امامزادگانِ واجب التعظیم را در تعقیب و گریزها به شهادت رساندند و بعضی‌ها هم به مرگ طبیعی از دنیا رفتند.

امامزاده صالح در فرح‌زاد هم به همان امامزاده صالح معروف است و با هفت نسل برمی‌گردد به امام زین العابدین (ع)؛ یعنی از نوادگان امام سجاد (ع) و از امامزادگان شاخص شمیران است. دقیقا بخواهم بگویم این امامزاده نزدیک به نهصد سال قدمت دارد. قدمت این امامزاده به زمان خیلی دوری برمی‌گردد و یک زمانی فضای خیلی کوچک و کاهگلی داشته اما با همت مردم و اداره امور اوقاف و خیریه شمیران، بنایی که شما الآن می‌بینید ساخته شده و کارهای بسیار عظیمی را در این آستان شاهد هستیم.»

امام حسینی

نور ملایمی از بین شیارهای پنجره وسط دفتر می‌پاشید و این سوال از سرم نمی‌افتاد: «فرح‌زاد کجاست و فرح‌زادی‌ها چه جور آدم‌هایی هستند؟» حاج آقا به فرح‌زادی‌هایی که از جلوی در رد می‌شدند سلام داد و تسبیحش را روی میز گذاشت:

«فرح‌زاد یک منطقه گردشگری است که کل ایران آن را با فضا و آب‌وهوای خوبی که دارد می‌شناسند اما خب گروه‌های مختلفی از مردم اینجا زندگی می‌کنند، یک گروه که خود فرح‌زادی‌های اصیل هستند، و یک سری مهاجر هستند که از قزوین و جاهای دیگر به اینجا مهاجرت کردند و ماندگار شدند.

هرچند به مرور و با توسعه، شمیران، شهرستان شد اما فرحزاد یکی از روستاهای قدیمی، راستش خیلی خیلی قدیمیِ شمیران بوده، و مردمان خیلی معتقدی دارد. شاید باورتان نشود اما ما اکثر موقوفاتی که داریم مربوط به فرح‌زاد است و این نشان می‌دهد که مردم نسبت به اهل بیت، نسبت به امام حسین (ع)، نسبت به خاندان پیغمبر اسلام (ص) اعتقاد داشتند و وقف‌هایی که داشتند هم در این زمینه اتفاق افتاده و باعث شده چراغ خانه اهل بیت به وسیله این موقوفات روشن شود.

می‌دانید، مردم اینجا خیلی امام حسینی هستند؛ یک جورِ خاص. رسمی هم که مردم در این منطقه دارند و اتفاقا ناب است عزاداری سنتی آن‌ها می‌باشد و دسته‌روی‌هایی که دارند. حالا دو سه سالی است که رسم جدیدی گذاشته شده که در اربعین از امامزاده صالح فرح‌زاد تا امامزاده داوود که فاصله‌ای تقریبا بیست کیلومتری است و جاده‌ای قدیمی دارد موکب‌هایی می‌زنند و جا مانده‌ها مثل اربعین و به شوق زیارت امام حسین (ع) پیاده‌روی می‌کنند. کار بسیار قشنگی است. ای کاش آن موقع می‌آمدید اینجا و مشایه‌های فرح‌زادی را می‌دیدید.»

کجایی هستی؟

و مگر نه «کُلُّ یَومٍ عاشورا و کُلُّ أرضٍ کَربَلا»ست؟ همین چند دقیقه پیش بود که خانم شیرمحمدی را کنار مزار شهدای توی حیاط امامزاده دیدم. مانتو سورمه‌ای و مقنعه طوسی روشن پوشیده بود. مادری ساده با صورتی ساده و مهربان و چادری که تا روی چشم‌هایش پایین کشیده بود. دل دل می‌کرد برای حرف زدن و بالاخره یخِ غریبگی را با یک سلام و التماس دعای جانانه شکست: «کجایی‌ هستی؟ عربی؟»

قیافه و ظاهرم برایشان متفاوت بود، می‌فهمیدند از خودشان نیستم اما خیلی مهربان بودند. بله را که گفتم اشک توی چشم‌هایش دوید: «خوزستان؟ خوش به حالت! سلامم را به امام حسین (ع) برسان! من توی خواب رفتم زیارت اما اینجوری قسمتم نشد. قبول است نه؟»

دستم را میان دست‌هایش گرفت: «اولین بار است آمده‌ای اینجا؟ سید به اولین‌ها جواب حاجت می‌دهد. برایم دعا می‌کنی بروم کربلا؟ بگو شیرمحمدی را کربلایی کن. هر وقت شیر یا آب خوردی یادم بیوفت! شیرمحمدی! یادت نرود!»

خاک و دین و ناموس

حاج آقا انگشت‌هایش را توی هم گره زد و سرش را پایین انداخت: «مردم همیشه حامی این امامزادگان بودند و به مرور زمان بقعه را گسترش دادند. شاید اول تنها یک قبر بوده، بعدها یک بارگاه کوچک خشت و گل ساخته شده و به مرور زمان الآن این فضایی که شما می‌بینید اتفاق افتاده. مردم همیشه پای کار بودند و از حریم آل الله دفاع کردند.

دو شهید بزرگوار جنگ تحمیلی از همین منطقه و محله در آستان مقدس مدفون هستند که باعث نورانیت فضای موجود شده. مزار پنج شهید دیگر را هم شما در حیاط می‌بینید که شهدای گمنام بودند و تقریبا نُه سال پیش در اینجا به خاک سپرده شدند و باعث شده که مردم به این شهدا متوسل شوند و گرایش بیشتری به امامزاده پیدا کنند و به این شهدایی که برای آب و خاک و دین و ناموسشان جنگیدند متوسل بشوند.»

درِ طلایی ضریح

خداحافظی کردم و از دفتر بیرون آمدم. چیزی تا اذان ظهر نمانده بود و فرح‌زادی‌ها مثل بُراده‌های آهن به سمت مغناطیس ضریح کشیده می‌شدند. از پله‌ها بالا رفتم و زیارت‌نامه را خواندم: «السلام علیک ایها الشخص الشریف و الطاهر الکریم …» خادم‌ها جلوی درِ طلایی ضریح ایستاده بودند تا غبارروبی کنند. ناخودآگاه جلو رفتم و با مِن و مِن گفتم: «قرار است روایتی از سید و این بقعه آرامش‌بخش بنویسم؛ اجازه دارم وقتی مشغول غبارروبی هستین چند تا عکس از مزار امامزاده بگیرم؟»

خادم‌ها راه را باز کردند: «بفرما دختر جان!» با تعجب نگاه‌شان کردم: «کجا؟!» درِ ضریح را باز کردند. باورم نمی‌شد. تمام تنم لرزید. پَر چادر یکی از خادم‌ها را گرفتم و زیر گوشش گفتم: «نه! من لیاقت ندارم! نمی‌روم داخل!» خادم مرد ،جام بخور را دور ضریح چرخاند و بلندتر گفت: «بفرمایید!»

دستپاچه رفتم داخل و کنار مزار امامزاده نشستم. قلبم با تمام جانش می‌کوبید. دست و پاهایم به رعشه افتاده بود. منِ لا ابالیِ یک لا قبا وسط ضریح امامزاده چه می‌کردم؟ من کجا و اینجا کجا؟ بغض تا گلویم بالا دوید. همان‌جا سر به سجده‌ شکر گذاشتم و بیرون آمدم. باورم نمی‌شد. تمام سرم زیارتِ عاشورا بود و تمام چشم‌هایم، کرب و بلا. این مزار و این ضریح و این بقعه، عطر نی‌نوا می‌داد و دست‌های خالی من به مزار سید مردمان فرح‌زاد متبرک شده بود.

میهمانِ میهمان

صدای اذان پیچید. زن‌های فرح‌زادی دورم حلقه زدند. من مثل سید، بین آن‌ها غریب بودم و آن‌ها چقدر میهمان‌نواز. دست به عبایم می‌کشیدند و التماس دعا می‌کردند. با صورت‌هایی شکفته و چشم‌هایی مهربان. خجالت‌زده بودم. شرمنده. نه نه. این همه عزت. این همه احترام. این‌ها که من را نمی‌شناسند. من که آن‌ها را نمی‌شناسم. پیرزنی دستم را گرفت: «زیارت کربلای ما را از امامزاده می‌گیری؟»

دیگر دست خودم نبودم. نه اشک چشم‌هایم و نه پاهایم که مرا به طواف این بقعه مبارکه می‌کشاند. حاج آقا اسدالله زاده توی محراب نشسته بود و فرح‌زادی‌ها توی صف. گفتم که می‌مانم. برای ناهار. زن‌ها گوشه‌ی چادرشان را به عبایم گره زدند. گفتند: «تو از آشناهای امامزاده‌ای!» گفتم: «نه! من سید نیستم؛ فقط اتفاقی آدرس را توی اسنپ اشتباهی زدم و آمدم اینجا!» مثل مادر حرف می‌زدند: «نه اتفاقی نیست. تو عربی. از آشناهای سید! این همه راه خودش کشاندت اینجا. ناهار میهمان خودمانی دختر جان!»

خداحافظی

تکبیر را گفتند. شانه به شانه‌ زن‌های فرح‌زادی و با عبای گره خورده به چادرهایشان به سجده رفتم. نماز آن‌ها کامل بود و من، شکسته. رکعت دوم، سلام دادم و با عجله گره‌ها را باز کردم. نمی‌خواستم زحمت‌شان بدهم. بلند الله و اکبر گفتند اما از سید خداحافظی کردم و دویدم بیرون. هنوز قلبم پر از آرامش بود و پاهایم می‌لرزید. من کجا و این‌جا کجا؟ باورم نمی‌شد و نمی‌فهمیدم این مردمی را که با اینکه وضع مالی‌شان خوب نبود اما این‌طور و بعد از نهصد سال هنوز میهمان‌داریِ میهمانشان را می‌کردند.

عقب عقب از پله‌های خانه سید پایین رفتم و دوباره سوار اسنپ شدم، ولی سرم هنوز پر از التماس دعای فرح‌زادی‌ها و جمله‌های آخر حاج آقا اسدالله زاده بود:

«این امامزادگان واجب التعظیم نزد خدای متعال ارج و قرب و جایگاه خیلی بالایی دارند چون اکثرشان عالِم بودند، مردم عادی نبودند. در زمان خودمان اگر نگاه کنید کسی برای سیدهای عادی بقعه درست نمی‌کند، این امامزادگان در همین سبک بودند که مورد اطمینان مردم شدند، گره مردم را باز می‌کردند و مردم به این‌ها باور داشتند و میدانستند نزد خداوند متعال خیلی ارزش دارند و واسطه‌ی خوبی هستند برای اینکه حاجت خودشان را از خداوند متعال بگیرند.

خداوند هم در قرآن فرموده که: «یا ایها الذین آمنوا ابتغوا الیه الوسیلة» یعنی یک وسیله‌ای شما مهیا بکنید برای رسیدن به من. مردم هم فهمیدند که این وسیله می‌تواند اهل بیت و قرآن باشد و تکیه کردند به این امامزادگان.

اعتقاد مردم این‌جا خیلی زیاد است خانم. منطقه فرحزاد یک منطقه بسیار خوب و مذهبی است و مردم‌اش هم همیشه دنبال اهل بیت علیهما السلام بودند و هستند و به شهدا و موقوفاتشان که نگاه کنیم پی به این موضوع می‌بریم. فقط ای کاش مسؤولین هم بدانند و قدر این مردم را هم بشناسند.»

در ماشین را بستم و راه افتادم؛ با یک قلب کرب و بلایی و در حالی که زمزمه لبم فقط این بود: «ای کاش…»

پایان پیام/

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *