نفوذی‌های انجمن حجتیه و منافقین در والفجر مقدماتی خیلی ضربه زدند

نفوذی‌های انجمن حجتیه و منافقین در والفجر مقدماتی خیلی ضربه زدند

مرتب بحث دیدن امام زمان را مطرح می‌کردند. می‌دیدی هرشب در گردان‌ها چندنفر غش می‌کنند. بین رزمنده‌ها در مراسم دعا می‌نشستند و ناگهان فریاد یا صاحب‌الزمان و یابن‌الحسن می‌زدند.

نفوذی‌های انجمن حجتیه و منافقین در والفجر مقدماتی خیلی ضربه زدند

فارس‌پلاس؛ دیگر رسانه‌ها- مهر نوشت: عملیات‌های والفجر مقدماتی و والفجر یک، مانند بسیاری از عملیات‌های دیگر دوران دفاع مقدس ناگفته‌های شنیدنی بسیاری دارند. عملیات والفجر که به والفجر مقدماتی معروف شد، بنا بود آخرین عملیات جنگ باشد؛ عملیاتی که در طرح و برنامه، بخش‌های مهمی از خاک دشمن را به تصرف ایران درمی‌آورد و باعث می‌شد طرف مقابل سر میز مذاکره نشسته و ناچار به دادن متقابل امتیاز باشد نه این‌که با در دست‌داشتن بخش‌هایی از خاک کشور، از ما برای پایان مخاصمه، امتیاز بخواهد.

با وجود آن‌که از والفجرهای مقدماتی و یک، مانند عملیات رمضان به‌عنوان عدم‌الفتح یا شکست یاد می‌شود، این‌عملیات‌ها دستاوردهای زیادی داشتند و ضربات مهلکی بر بدن ماشین جنگی صدام حسین وارد کردند. یک‌نمونه از این‌دستاوردها، مربوط به پایان والفجر یک است؛ زمانی که صدام روز شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۶۲ کنفرانس بزرگ علمای جهان اسلام را در بغداد برگزار کرد که به تعبیر همت دویست‌سیصد آخوند درباری و آمریکایی در آن شرکت کردند. صدام در این‌کنفرانس گفت «ما حاضریم از آقای خمینی دعوت کنیم همان‌طور که قبلاً در عراق مهمان بودند باز به عراق تشریف بیاورند تا از ایشان پذیرایی کنیم.» بنابراین دو عملیات والفجر مقدماتی و یک که کارنامه لشکر ۲۷ محمدرسول‌الله (ص) در آن‌ها در کتاب «زمین‌های مسلح» چاپ شده، پس از چهل‌سال زوایا و ناگفته‌های زیادی برای بررسی و کندوکاو دارند.

چهلمین‌سالگرد انجام عملیات والفجر مقدماتی در اسفندماه ۱۴۰۱، بهانه خوبی برای برگزاری میزگرد بررسی کتاب «زمین‌های مسلح» نوشته گلعلی بابایی بود. طبق روال میزگردهای پیشین پرونده «جنگ بی‌تعارف» پس از انتشار مقالات نقد و بررسی، این‌جلسه هم با حضور تعدادی از راویان حاضر در کتاب مورد نظر برگزار شد؛ گلعلی بابایی نویسنده کتاب و کادر گردان جعفر طیار در لشکر ۲۷، سعید قاسمی مسئول اطلاعات عملیات لشکر ۲۷، محمود امینی فرمانده گردان خندق لشکر ۲۷ در عملیات والفجر یک، احمد بویانی از رزمندگان گردان کمیل در لشکر ۲۷ و یکی از معدود نفرات زنده‌مانده در کانال کمیل و علی زنده‌دل از نیروهای قدیمی تبلیغات لشکر ۲۷.

در ادامه مشروح اولین‌قسمت از گزارش میزگرد «زمین‌های مسلح» را می‌خوانیم؛

* جناب بابایی، «زمین‌های مسلح» بعد از «شراره‌های خورشید» و «کوهستان آتش» منتشر شد؛ در حالی‌که از نظر زمانی عملیات‌های مورد بررسی در آن، زودتر از خیبر و والفجرهای ۳ و ۴ انجام شدند. علتش را از شما بشنویم.

بابایی: بسم‌الله الرحمن الرحیم. این‌کتاب به دو عملیات خیلی سخت و پرابهام و پرتلفات ما مربوط می‌شد؛ والفجرهای مقدماتی و یک. به همین‌دلیل رفتن به سمتش مشکل بود و دل شیر می‌خواست. اگر یادتان باشد، سال ۱۳۸۳ و ۸۴ انتهای «ضربت متقابل» نوشته شده بود «کتاب بعدی زمین‌های مسلح». یعنی از آن‌موقع قولش را داده بودیم ولی این‌کتاب ۱۸ سال بعد درآمد. اما بالاخره مدارک و منابع و مستندات جور شدند و زدیم به دل این‌دریا که کتاب را منتشر کنیم.

* شهید حسن باقری جمله‌ای دارد که در کتاب هم به آن اشاره شده است. باقری گفته بعد از عملیات مُحرم، یک‌رکود در تصمیم‌گیری مدیران جنگ به وجود آمد که ناشی از این بود که سیاست مشخصی برای ادامه جنگ در آن‌برهه نداشتیم. شهید صیاد شیرازی هم در خاطراتش، محرم را عملیات چندان موفقی نمی‌داند. شروع بحث را از این‌جا داشته باشیم. آن‌شرایط را که حسن باقری می‌گوید برای یک‌جوان امروزی تشریح کنیم.

بابایی: در آن‌مقطع، چندعملیات پشت سر هم داشتیم. بعد از آزادسازی خرمشهر به فاصله یک‌ماه و دو ماه بعد، «رمضان» را داریم. بعدش یکی دو ماه بعد، «مسلم‌بن عقیل» را داریم. یک‌ماه بعد «زین‌العابدین» را داریم که همزمان با آن در محور دیگری عملیات «محرم» داشت انجام می‌شد. یعنی وقفه‌ای در انجام عملیات‌ها نداشتیم. عملیات رمضان هم شاید از نظر تصرف یا آزادسازی زمین، عملیات موفقی نبود اما در زمینه تلفات و زدن ماشین نظامی دشمن خیلی عملیات موفقی بود. بچه‌های ما در یک‌شب ۴۰۰ تانک دشمن را زدند. این‌کار خیلی بزرگ و عظیم بود.

* اتفاقاً صیاد شیرازی هم در خاطراتش همین را می‌گوید.

بله. ولی با این‌حال چون (رمضان) تصرف زمین نداشت، اسیر زیادی نگرفتیم و برای اولین‌بار تعدادی از شهدای ما در منطقه جا ماندند، عملیات عدم‌الفتح نامیده می‌شود. روی همین‌حساب، عملیات والفجر هم در مقطعی نبود که به بن‌بست رسیده باشیم. آن‌موقع ما در آسمان و ابرها سیر می‌کردیم و در نمازجمعه هم اعلام می‌شد که والفجر آخرین عملیات جنگ است. یعنی شرایطش مثل (عملیات) خیبر نبود که یک‌سال رکود داشته باشی و برای شکستن بن‌بست عملیات کنی. مقدماتی این‌طور نبود. یک‌ماه دوماه قبلش عملیات بود. روی این‌حساب، شاید باید بگوییم خیلی سرمستانه انجامش دادیم و عدد نیروهایی هم که برای عملیات آمده بودند، خیلی زیاد بود. لشکر ۲۷ برای خودش ۲۴ گردان داشت. یک‌لشکر در حالت عادی ده دوازده‌گردان دارد. ولی در لشکر ما ۲۴ گردان برای والفجر مقدماتی سازماندهی شده بودند.

بنابراین در آن‌شرایط، هم باد نخوت و غرور نیروها و هم پیروزی‌ها و حالت سرمستی ناشی از آن‌ها وجود داشت و اصلاً این‌ابهام وجود نداشت که برویم یا نه. حتی اتفاقاتی هم که پیش از عملیات رخ دادند، باعث تشدید این‌ابهام نشدند؛ مثل پناهنده‌شدن عنصر نفوذی منافقین به عراقی‌ها…

* محسن سرواهرابی.

بله و همین‌طور اسیرشدن چندنفر از بچه‌های اطلاعات عملیات. این‌اتفاقات نتوانستند مانع فرماندهان شوند. احساس نمی‌کردند قرار است به نقطه سختی بزنند و ناامید نبودند. خیلی راحت در پادگان دوکوهه سنگچین عملیات را درست کرده بودند و گردان‌ها را توجیه می‌کردند. خیلی عجیب بود. یعنی اگر یک‌نفر نفوذی در محوطه عمومی دوکوهه بود، نیازی نبود بین نیروهای اطلاعات عملیات باشد. از روی توجیهی که فرمانده تیپ مثل شهید (اکبر) حاجی‌پور می‌کرد، می‌فهمید بناست نیروها کجا بروند.

(مسئولان) روی والفجر مقدماتی خیلی حساب باز کرده بودند و تصور می‌کردند موفق می‌شود. به‌همین‌دلیل هم وقتی من زیر یک‌خم نوشتن کارنامه عملیات لشکر را در این‌عملیات و والفجر یک گرفتم، دیدم کار سختی است. وقتی هم نوشتن کتاب را تمام کردم، مانده بودم چه کنم! به نظرم می‌آمد یک‌کتاب ضدجنگ و ضد سیاست‌های جنگی خودمان می‌شود. به همین‌دلیل جا دارد از سرلشکر (غلامعلی) رشید تشکر کنم. رفتم پیش ایشان و گفتم کتاب را نوشته‌ام ولی نمی‌دانم چه‌طور تمامش کنم. همه‌جایش بوی سوءمدیریت و شکست و بی‌توجهی به بدیهیات می‌آید. ایشان راهنمایی‌های زیادی کرد و منابع مختلفی را به من معرفی کرد که در نتیجه‌اش کتاب با این‌شکل و شمایل منتشر شد. خدا را شکر، دوستانی که بی‌طرف بودند و کتاب را خوانده‌اند می‌گویند آن‌زهر و تلخی شکست در آن نیست. بقیه‌اش را باقی دوستان حاضر در جلسه باید بگویند.

* این باد نخوت و غرور که به آن اشاره کردید، مطابق همان‌حرف رضا چراغی است که می‌گفت ما دچار غرور شده بودیم؛ غفلت از خط، توجه به عمق.

بله. اصلاً توجه نمی‌کردیم در خط چه خبر است. می‌خواستیم سریع عمق را بگیریم. چراغی همین را می‌گوید؛ این‌که «در جلسه مطرح کردیم و این‌جواب را شنیدیم که آقا تو چه‌کار به خط داری؟ رفاعیه و العماره را بچسب!» در حالی که همان‌جا در خط گیر کردیم.

* بله. این تیتر فصل پنجم کتاب بود: تمرکز بر عمق، غفلت از خط! یک‌نکته جالب برایم، سخنرانی‌های شهید همت پیش از اجرای عملیات و اطلاعات جغرافیایی‌اش درباره نوع رودخانه‌ها و بسترشان بود. گویی یک‌دانشمند زمین‌شناس این‌حرف‌ها را می‌زند.

موقع بیان این‌حرف‌ها، حتی یک‌یادداشت هم دستش نبود. اگر تصاویر و فیلم‌هایش را ببینید، در این‌یک‌ساعت و یک‌ساعت و نیم‌سخنرانی‌هایش، همین‌طور بدون یک‌برگ یادداشت به نیروها اطلاعات می‌دهد؛ چه‌اطلاعات نظامی، چه جغرافیایی، چه جزئیات عقبه و خط دشمن.

* شهیدهمت واقعاً نابغه بوده و جمع‌شدن جمیع خصلت‌ها در او واقعاً جالب است.

بابایی: حالا دوباره چیزی نگویید حاج‌سعید (قاسمی) احساساتی بشود و چیزی بگوید! [می‌خندد.]

* آخر یک‌چنین نگاهی نسبت به فرمانده‌های سپاه وجود نداشته است. در خاطرات شهید صیاد شیرازی هم با وجود این‌که دید بسیار مثبتی نسبت به سپاه داشته، گفته می‌شود انگیزه و ایمان و اعتقاد از سپاه می‌آمد و تجربه و علم مبارزه از ارتش. ولی همت واقعاً عجیب و غریب است. حسن باقری هم همین‌طور بوده.

بابایی: حاج‌محمودآقای امینی که در چندعملیات لشکر فرمانده گردان بوده، در جلسات مختلفی با حاج‌همت بوده است. در (والفجر) مقدماتی هم فرمانده گردان خندق بود که البته عمل نکردند ولی در والفجر یک، لت و پار شدند. ایشان باید درباره این‌ویژگی حاج‌همت صحبت کند.

* جناب امینی بفرمائید!

امینی: بسم‌الله الرحمن الرحیم. درباره شهید همت به آسانی نمی‌شود صحبت کرد. تصمیماتی که همت می‌گرفت، با تدبیر و درایت همراه بود. البته طبق برنامه‌ها و چارچوب‌هایی که از بالا برایش می‌گذاشتند عمل می‌کرد و خیلی‌وقت‌ها حرف‌ها و گلایه‌هایی مطرح می‌شد که ما هم با او مطرح می‌کردیم. در کل، یک‌آینده‌نگری و نگاه کلی داشت که سعی می‌کرد کار را براساس همان به سرانجام برساند. خیلی‌وقت‌ها هم بعضی‌ها با او همراه و همگام نبودند.

بابایی: مثلاً پیش می‌آمد حاج‌همت از جمله «نمی‌شود!» استفاده کند؟

امینی: ممکن بود ما به او بگوییم نمی‌شود ولی او هیچ‌وقت این را نمی‌گفت. همیشه دنبال این بود که کار را به سرانجام برساند.

* در جلسه مربوط به عملیات خیبر در خدمت شما بودیم و صحبت‌هایی داشتیم. اما در والفجر مقدماتی یا والفجر یک پیش آمد شهید همت عصبانیتش را بروز بدهد و داد و بیداد کند؟

حین اجرای عملیات ما به‌طور حضوری او را نمی‌دیدیم.

* پشت بی‌سیم چه‌طور؟

پشت بی‌سیم شور و حرارتش کم نبود ولی وقتی صحبت را به این‌سمت می‌بردیم که فلان‌کار شدنی نیست، طوری صحبت می‌کرد که شدنی‌ست. یعنی به‌طور غیرمستقیم مخالفت می‌کرد.

* ۲۷ دی ۱۳۶۱ یک‌جلسه در اتاق روابط عمومی تیپ مستقل ۱۰ سیدالشهدا در پادگان دوکوهه برگزار شد که همت در آن درباره شایعه انحلال این‌تیپ صحبت می‌کند. جناب بابایی، پیش‌تر هم با شما درباره ادبیات همت و این‌که فحش می‌داد یا نه صحبت کرده‌ام. این‌جا هم همت در جایی از سخنرانی‌اش می‌گوید «ما هیچ عددی نیستیم.» که شما در پاورقی نوشته‌اید از تعبیر تندتری استفاده کرده است. [خنده] من که یک‌حدسی می‌زنم اما از شما هم بپرسم آیا حدسم درست است؟

بابایی: [می‌خندد.] بله. همان است.

* این‌طوری هیبت فرماندهی‌اش نمی‌ریخت؟

بابایی: این را دوستانی که در جلسات با حاجی بودند باید بگویند. چون من نوارها پیاده کرده‌ام و حالت و حس‌وحال جلسه را ندیده‌ام. از این‌جهت نمی‌دانم بچه‌ها به‌خاطر این‌الفاظ زده می‌شدند یا نه.

اجازه بدهید خاطره‌ای بگویم. یک‌بار به مرکز اسناد دفاع مقدس رفته بودم. دوستان‌مان داشتند نوارها را پیاده می‌کردند. یک‌خانم را دیدم که خیلی سراسیمه بود. هدفون را درآورده بود و دیگر (نوار را) پیاده نمی‌کرد. چون به‌جایی رسیده بود که همت فحش داده بود. این‌خانم از ما می‌پرسید مگر فرمانده‌ها فحش هم می‌داده‌اند؟ خب طبیعی است هر آدمی ظرفیتی دارد و بالاخره جایی از کوره درمی‌رود. برخی از این‌اصطلاحات مثل سگ‌پدرها…

زنده‌دل: در کتاب هم هستند…

بابایی: بله. پدرسوخته‌ها و شاخ‌شکسته‌ها و …این‌ها هستند. ولی برخی الفاظ هم بودند که معادل مودبانه‌شان را آورده‌ایم.

* آن‌جایی که همت می‌گوید «ما هیچ عددی نیستیم» را با خنده و شوخی می‌گوید یا با تندی و اعصاب خرد؟

بابایی: شایعه انحلال تیپ ۱۰، یک‌سستی و رخوت در نیروها به وجود آورده بود. یعنی باعث بی‌انگیزگی شده بود. حاجی هم از این‌ماجرا ناراحت بود. چون یکی از یگان‌های قدرتمندش در سپاه ۱۱ قدر، همین تیپ بود. این‌تیپ هم اگر از صحنه خارج می‌شد، نیمی از توان حاجی گرفته می‌شد. روی همین‌حساب هم می‌گفت هرکی چنین‌حرفی زده غلط کرده است. این تیپ اصلاً باید به رده لشکر ارتقا پیدا کند. در ادامه صحبتش هم رسید به این‌که ما هم هیچ‌عددی نیستیم.

* ریشه این‌شایعه به خناس‌های سپاه ۱۰ برمی‌گشت؟

بله. جای پایشان هنوز بود. ضمن اینکه در (والفجر) مقدماتی یکی از گروه‌هایی که خیلی فعال بود و ضربه زد، انجمن حجتیه بود.

* عجب!

مرتب بحث دیدن امام زمان را مطرح می‌کردند. می‌دیدی هرشب در گردان‌ها چندنفر غش می‌کنند. ما امام زمان را دیدیم و چه و چه…

* یعنی می‌گوئید نفوذی‌های انجمن حجتیه در لشکر ۲۷ این‌بازی‌ها را در می‌آوردند؟

بله. بین رزمنده‌ها در مراسم دعا و توسل می‌نشستند و ناگهان فریاد یا صاحب‌الزمان و یابن‌الحسن می‌زدند و همه‌چیز را به هم می‌ریختند. ولی اوج فعالیت‌شان در زمستان سال ۶۱ در والفجر مقدماتی بود که خیلی هم ضربه زدند و ایجاد بی‌انگیزگی کردند.

* بحث آمدن امام زمان که باید بیشتر انگیزه بدهد به نیروها؟

آن‌ها برای خودشان برنامه داشتند. بین نیروها استرس و اضطراب به وجود می‌آوردند.

* چه‌طور؟

با این‌کار که بگویند تو شهید می‌شوی، تو یکی شهید نمی‌شوی چون لیاقت نداری! لشکر را با این‌کارها پر کرده بودند. می‌خواستند بین نیروها دوگانگی به وجود بیاورند که آن‌ها نظرکرده‌اند و این‌یکی‌ها نه. آن‌ها که با نگاه مثبت نمی‌آمدند بگویند امام زمان به شما سلام رساند. می‌خواستند بین‌مان شکاف بیاندازند.

* یک‌سوال درباره جلال مهربان، معاون طرح و شناسایی سپاه ۱۱ قدر. در کتاب، درباره سرنوشت ایشان چیزی ننوشته‌اید. شهید شد یا زنده است؟

بابایی: [می‌خندد] الان ژنو است؛ جزو هیئت مذاکره‌کننده.

* جناب زنده‌دل خاطره شما از شهید همت را بشنویم تا سراغ آقای قاسمی برویم و ادامه بحث را با ایشان داشته باشیم.

زنده‌دل: بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. عملیات والفجر یک، اولین‌عملیاتی بود که در آن شرکت کردم. از مسئولم هم قول گرفته بودم شب عملیات وارد نیروهای گردان شوم و در عملیات شرکت کنم. یک‌کار ما در تبلیغات لشکر این بود که نزد فرمانده‌گردان‌ها یا واحدهای تبلیغات هر گردان می‌رفتیم و اگر کمبود و نقصی وجود داشت، از آن‌ها گزارشش را می‌گرفتیم و به مسئولین انتقال می‌دادیم. آن‌جا با حاج‌محمود آقا (امینی) که فرمانده گردان خندق بود، در دهکده حضرت رسول (چنانه) آشنا شدم. ایشان یکی از فرماندهانی بود که با روی باز با ما برخورد می‌کردند.

بعضی‌ها از کار تبلیغات واحد گردان، استقبال می‌کردند و بعضی‌ها استقبال نمی‌کردند. آن‌زمان اگر یک‌رزمنده با خودش دوربین داشت و عکاسی می‌کرد، بعضی با سرزنش به او نگاه می‌کردند که به‌جای این‌دوربین یک‌کوله آرپی‌جی یا مهمات بیاور! ضرورت کار تبلیغات و ثبت وقایع خیلی مهم است. چه آن‌روزها چه الان که در چهلمین سالگرد والفجر مقدماتی هستیم. ما همین‌الان یادمان نیست امروز صبح چه خورده‌ایم! با این‌میزان از فراموشکاری، ثبت وقایع مهمی که ۴۰ سال پیش رخ داده‌اند خیلی اهمیت دارد. از مردم عادی توقعی نیست، اما این‌که بعضی از دوستان قدیمی خودمان نسبت به چنین‌کتاب‌ها و آثاری بی‌تفاوت هستند و جزئیات حضور خودشان در عملیات را بیان یا اصلاح نمی‌کنند، دردناک است. خلاصه این‌که با عدم همکاری برخی از دوستان، بعضی وقت‌ها چادر و امکانات تبلیغات را باید از ستاد لشکر پیگیری می‌کردیم. خدا رحمت کند! به‌جز حاج‌همت، شهیدان اینانلو و میرتقی خیلی با روی خوش و آغوش باز با ما برخورد می‌کردند. فکر می‌کنم شهید میرتقی دعای کمیل را حفظ بود و از حفظ می‌خواند.

یک‌بار به مسئول واحدمان (تبلیغات) با گلایه گفتم آقا ما سراغ بعضی از فرمانده‌ها می‌رویم ولی تحویل‌مان نمی‌گیرند. گفت حاجی (همت) امشب می‌آید واحد تبلیغات. حرف‌هایت را به او بگو. من؟ گفت آره. بگو! خلاصه حاج‌آقا آمد برای بچه‌های واحد ما صحبت کرد و موقع بیرون رفتن، مسئول واحدمان گفت حاج‌آقا، ایشان با شما صحبت دارد. حاجی من را کنار کشید تا حرف‌هایم را بزنم. واحد تبلیغات هنوز هم هست؛ ضلع غربی زمین‌صبحگاه دوکوهه. حدود ۱۰ دقیقه تا یک‌ربع من یک‌ضرب صحبت کردم و حاج‌آقا فقط گوش می‌کرد. یک‌بار هم وسط صحبتم نپرید و فقط گوش کرد. جان کلامم این بود که چرا بعضی از فرمانده‌ها به امر تبلیغات توجه نمی‌کنند؟

شهید همت خودش در سپاه پاوه مسئول تبلیغات بوده…

* بله قبلش هم که معلم بوده…

خودش لزوم تبلیغات و کار فرهنگی را درک می‌کرد. به‌قول شما دیدگاه جامعی داشت. به جنگ روانی هم واقف بود. یکی از عللی که باعث می‌شد در قلب‌ها نفوذ کند، همین جامع‌بودنش است. یکی از ویژگی‌های جنگ ما، سازوکار فرماندهی‌اش است. در رأس کار امام (ره) بود که وقتی فرمانده‌ها حیران می‌شدند، به او پناه می‌بردند. نمونه‌اش محسن رضایی پیش از اجرای فتح‌المبین است که سریع خودش را از دزفول با هواپیمای جنگی به تهران می‌رساند تا یک‌کلمه حرف امام (ره) را بشنود. امام (ره) این‌تاثیرات را در مقاطع حساس جنگ داشت. حاج‌همت هم در جایگاه فرماندهی لشکر ۲۷ و سپاه ۱۱ قدر، این‌تاثیر را برای ما داشت. بچه‌ها خیلی دوستش داشتند. در پنج‌شش‌ماهی که من در تبلیغات بودم، همیشه یکی از برنامه‌های ثابت تبلیغات این بود که بعد از هر سخنرانی، چه‌طور حاجی را از کوتاه‌ترین مسیر ممکن به خودروی فرماندهی برسانیم تا از حمله بسیجی‌هایی که می‌خواستند بغلش کنند یا او را ببوسند، در امان بماند. گاهی اوقات حاجی می‌دوید و فرار می‌کرد و بچه‌ها دنبالش می‌دویدند.

* حالت گوش‌دادنش به حرف‌های شما در آن ۱۰ دقیقه‌ای که گفتید، چه‌طور بود؟ مستقیم در چشم‌هایتان نگاه می‌کرد و گوش می‌داد یا سرش پایین بود؟

راستش این را یادم نیست. ولی این‌که برای یک‌نیروی معمولی واحد تبلیغات که حتی نیروی گردان رزمی هم نیست، این‌همه وقت می‌گذاشت، خیلی بود. چون دقایق و ثانیه‌ها برای چنین‌شخصیتی مهم بودند. می‌دانید که از کمبود وقت، فقط فرصت داشت در خودروی در حال حرکت استراحت کند و بخوابد.

* بله. درباره‌اش چیزهایی خوانده و شنیده‌ام. جناب بویانی ظاهراً شما هم خاطره‌ای از حاج‌همت دارید!

بابایی: بله ایشان در گردان کمیل و سرپل‌ذهاب بوده و حاجی را دیده است.

بویانی: بله. من داد و فریاد زدن همت را دیده‌ام.

بابایی: می‌خواهید اول آقای بویانی یک‌اطلاعاتی درباره محسن سرواهرابی بدهد! چون در گردان این‌ها بوده است.

* پس اول از سرنوشتش بگویید. کشته شده یا زنده است؟

بویانی: ایشان الان زنده است. تهران است.

* جدی؟

بله متأسفانه.

* خب به این‌موضوع برمی‌گردیم. خاطره داد و فریاد شهید همت را از شما بشنویم.

این‌که پرسیدید سرِ حاجی موقع گوش‌دادن پایین بود یا نه، یک‌توضیح دارد. اکثر فرمانده‌های ما این‌طور بودند. موقع گوش‌دادن، سرشان را پایین می‌انداختند. شهید (محمدرضا) کارور هم همین‌طور بود. هر وقت با او صحبت می‌کردم، چشم‌هایش را نمی‌دیدم. همیشه سرش پایین بود. حاج‌همت هم همین‌طور بود. من فقط یک‌بار در جلسه‌اش با فرمانده‌ها حضور داشتم.

این‌قدر با عشق بود که بچه‌ها برای بوسیدن یا بغل‌کردنش، دنبالش می‌دویدند و از هم سبقت می‌گرفتند. مثلاً در چادر یا مکانی از پادگان، وقتی بچه‌ها می‌پرسیدند «حاجی امشب شام می‌آیی چادر ما؟»، نه نمی‌گفت.

بعد از والفجر یک، گردان کمیل که تقریباً از بین رفته بود، یک‌گردان از لشکر سیدالشهدا (ع) قرض گرفت. ۴ گروهان شدیم و به ارتفاعات بمو رفتیم. از آن‌جا عملیات والفجر ۲ شروع شد که خیلی غصه خوردیم. شهید ابراهیم معصومی فرمانده گردان را…

بابایی: [تذکر می‌دهد] والفجر ۳

بویانی: نه. اول والفجر ۲ در ارتفاعات بمو شروع شد…

امینی: نه. ۲ در حاج‌عمران بود.

بویانی: برای همین می‌گویم غصه خوردیم. بعد از عملیات و تشکیل خط پدافندی، گردان به اردوگاه قلاجه رفت. دیدم دکتر بختیاری معاون گردان کمیل کل کادر را خواست و گفت «از طرف لشکر آمده‌اند و می‌پرسند برای انجام عملیات آماده‌اید یا نه؟ هرچه بگویید من به آن‌ها اعلام می‌کنم.» ما هم گفتیم آمادگی داریم. بعد از ظهرش هلی‌کوپتر در قلاجه نشست و کل کادر گردان کمیل را به‌سمت مهران برد.

در والفجر ۳ بچه‌های مشهد عمل کرده بودند و نتوانستند ۳ تا از تپه‌های هدف را تصرف کنند؛ به گمانم کله‌قندی و ۳۲۲ و ۳۲۶. این‌ها را جا گذاشته و رفته بودند جلو. یک‌گردان عراقی به فرماندهی سرهنگ جاسم روی این‌ارتفاعات بودند. ما به مقر لشکر امام رضا رفتیم. یک‌اتاق ۶ متری که کل کادر گردان در آن‌جمع شدیم. حاج‌همت ایستاد جلوی نقشه و ما را توجیه کرد و همه‌چیز توضیح داد. مسئول گروهانِ دو گردان ما حشمت نصیری بود که از بچه‌های گردان ۴ سپاه بود. نصیری بعد از توضیحات همت فقط یک‌کلمه سوال کرد که «حاج‌آقا خودتان هم همراه بچه‌ها تشریف می‌آورید؟» همین‌یک‌کلمه را پرسید. خدا شاهد است انگار حاج‌همت را انداخته‌اند توی یک دیگ روغن جوش!

* منظور نصیری این بود که شب عملیات جلو می‌آیی یا نه؟

بله. همت داد زد «خاک بر سر من! چه‌قدر بدبخت هستم!» زد توی سر خودش که «حیف امام دستور داده و گفته فرمانده‌ها حق ندارند جلو بروند!» همه ما جا خوردیم. سعید خدایی که معاون گردان کمیل بود و با حاجی شوخی داشت، یک‌تکه انداخت و گفت «حاجی حرف بدی نزد که! سوال کرد!» چندجمله دیگر هم گفت و شوخی کرد که همت خنده‌اش گرفت. بعد که فضا آرام شد، نصیری گفت حاج‌آقا من واقعاً منظوری نداشتم! فقط می‌خواستم ببینم خودتان با گردان کمیل جلو می‌آیید یا نه؟

من آن‌جا بود که عصبانیت و فریادزدن همت را دیدم.

اما در مورد محسن سرواهرابی…

* ظاهراً اصالت زنجانی داشته! یعنی دارد.

امینی: بله. زنجانی است.

بویانی: سرواهرابی ترک بود. دانشجو هم بود. از این‌عینک‌های بزرگ که دانشجوها می‌زدند، به چشم داشت.

* عینک کائوچویی.

بویانی: آفرین! از همان‌ها! بعد از عملیات زین‌العابدین، گردان کمیل به پادگان ابوذر رفت. وقتی از در پادگان وارد می‌شوی، انتهای سمت چپ، آخرین ساختمان است. آن‌ساختمان را دادند به گردان کمیل. از اقبال ما، یک‌اتاق هفت‌نفره بود که در آن بودیم و یکی از افراد درون آن‌اتاق، همین‌آقا بود. اطلاعات قوی و کاملی داشت. خیلی با احترام با او برخورد می‌کردیم. خیلی‌وقت‌ها با ما به رزم نمی‌آمد. صبح زود غیبش می‌زد. می‌رفت بیرون و یک‌دفعه ساعت سه و چهار بعد از ظهر می‌آمد. یک‌بار بچه‌ها به او گیر دادند که آقا تو کجا می‌روی؟ نه مراسم صبحگاه می‌آیی نه رزم؟ گفت «هیچی من می‌روم در پادگان دور می‌زنم. در کوه‌ها چه‌قدر زاغه مهمات دیدم!» قشنگ اطلاعات کامل می‌داد. غروب‌ها هم روی کاغذ چیزهایی می‌نوشت. ما هم به خودمان اجازه نمی‌دادیم جلو برویم ببینیم چه می‌نویسد. بعد از مدتی که این‌حرف‌ها را می‌زد، به او شک کردیم. گفتیم نکند مورد داشته باشد. یک‌رفتار مهمش نماز شب‌هایش بود. ساعت ۱۲ شب بلند می‌شد نماز شب می‌خواند. باور می‌کنید می‌لرزید و گریه می‌کرد؟ طوری‌که من با خودم می‌گفتم خاک بر سرت احمد بویانی! لیاقت یک‌نماز خواندن مثل این را نداری! چنان ضجه می‌زد و گریه می‌کرد در قنوتش! خلاصه با بچه‌ها شک کردیم و شورا تشکیل دادیم که به فرمانده گردان بگوییم یا نه؟ در مجموع به شهید (محمود) ثابت‌نیا ماجرا را گفتیم. ایشان خیلی پاک بود که همه را پاک می‌دید. گفت «نه بچه‌ها تهمت نزدید! گناه دارد! ذهنتان را درست کنید!»

ما در گردان یک‌نیرو داشتیم که فکر کنم اسمش در کتاب زمین‌های مسلح آمده است…

بابایی: جهانگیر بود؟ فرامرز؟

* فریبرز!

بویانی: بله. این، خیلی بی‌ادب بود. در آن‌اتاق ما در پادگان ابوذر، هم این‌جوان بی‌ادب و لات حضور داشت هم آقای سرواهرابی. پادگان ابوذر، میدان صبحگاه یا حسینیه نداشت. بچه‌ها در اتاق‌هایشان نماز می‌خواندند. اتاق ما هم کوچک بود و برای همه جا نداشت. یعنی وقتی چندنفر به نماز می‌ایستادند، دوسه‌نفر باید بیرون می‌ماندند. یک‌روز این‌آقای فریبرز به‌شوخی ادای تکبیر نماز را به فارسی درآورد. می‌گفت «دولا شید! پاشید!» سر این‌شوخیِ او دعوا شد و یکی از کسانی که با او دعوا کرد، همین‌آقای سرواهرابی بود. دعوای وحشتناک و دور از انتظاری رخ داد. هر دو نفر هم قهر کردند و از گردان رفتند. آقای سرواهرابی رفت گردان عمار و بعد هم رفت اطلاعات عملیات. فریبرز هم رفت واحد بهداری و شد راننده آمبولانس. همان‌جا و در همان‌واحد هم شهید شد.

* سرنوشت محسن سرواهرابی چه شد؟ تا جایی که می‌دانیم رفت عراق و پناهنده شد.

حاج‌سعید اطلاعاتش کامل‌تر است. ولی حسین بوربور و احمد میرزایی برایمان گفتند که شب آخری که در شناسایی حضور داشته، به بچه‌ها می‌گوید «شما باشید من بروم دستشویی و برگردم.» از همان‌جا فرار می‌کند و به عراق می‌رود. زمانی هم که جنگ تمام شد و اسرا به کشور برگشتند، ایشان هم برگشت. یکی از بچه‌های (گردان) کمیل گفت ما دیدیمش!

* یعنی با آزاده‌ها به کشور برگشته است؟

بله

امینی: بله.

* یک‌سوال مهم! در صفحه ۲۱۴ کتاب این‌توضیح وجود دارد که پیش از والفجر مقدماتی، «در حالی‌که به نظر می‌رسید اخبار محرمانه مربوط به عملیات آتی خواسته یا ناخواسته به بیرون حصار اردوگاه‌ها درز پیدا کرده، فرماندهان خودی همچنان با تشکیل جلسات و برگزاری نشست‌های متعدد برای آغاز نبرد تلاش می‌کردند.» خب با این‌وجود چه اصراری برای انجام عملیات بود؟

بویانی: اجازه بدهید نکته‌ای را بگویم. کالک عملیاتی را پشت ستاد لشکر روی زمین کشیده بودند. فنس و حصاری هم وجود نداشت. فقط یک‌سیم‌خاردار معمولی بود. ما یک‌روز از پادگان به دزفول رفتیم. برگشتنی با تاکسی آمدیم. در راه، راننده تاکسی از ما پرسید از عملیات‌تان چه خبر؟ یادم است شهید حاجی‌پور سه‌بار گروهان ما را پای کالک این‌عملیات آورد و توجیه کرد. هر دفعه شکل‌عملیات عوض می‌شد. در آخرین‌مرحله که توجیه‌مان کرد، گفت شما به سینه جاده بصره العماره می‌رسید و پدافند می‌کنید. یک‌سری نیرو از کنار شما عبور می‌کنند و جلو می‌روند. این‌مربوط به آخرین لحظه‌ای است که شهید حاجی‌پور پیش از نقطه رهایی به ما گفت. که ما فقط چشممان به اتوبان بود. ما چراغ وسایل نقلیه را در اتوبان می‌دیدیم و خوشحال بودیم که به آن نزدیک می‌شویم که البته رفتیم و در کانال گیر کردیم و بحثش جداست./ادامه دارد…

پایان پیام/ت

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *